دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶

در افقی دور نقطه ای رنگین روی انبوهی برف برق می زند.
دورادور می بینمش .
آهسته به سویش قدم برمی دارم .
یک بادکنک خیلی خیلی بزرگ ، بی رنگ وشفاف سر راهم افتاده که تا وقتی به جداره اش نرسیده ام ، از وجودش بی خبرم.
از اینجا به بعد پیش رفتن آسان نیست.
با کمی فشار سعی می کنم به درونش رخنه کنم ، کمی جلو می روم ولی فشار بادکنک به عقب هلم می دهد.
تندتر که قدم برمی دارم ،فقط در جا زیر پایم خالی می شود.
شکست نوری که از جداره بادکنک می گذرد گلوله را رنگین تر جلوه می دهد و مرا مشتاق تر می کند.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: