دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

بعضی از کتابها هستند که لازم نیست از اول تا آخرشان را خواند.من کتاب نیمه تمام زیاد دارم.اغلب کنار تختم تلنبار می شوند و یا نیمه باز خاک می خورند. تصمیم گرفته ام هر کتابی را تا هرجا که خواندم ، ببندم و بگذارم تو کتابخانه.
یک تعدادی از کتابها مثل داستان ها هستند که اغلب آنها را فقط یک بار می خوانیم و می گذاریم تو کتابخانه ولی تا مدت ها فضای داستان تو ذهنمان جاری است .
برخی دیگر به خاطر بارمعنایی خاصی که دارند ، آدم دوست دارد همه جا یک قطع جیبی از آن را با خود داشته باشد. اغلب وقتی می خواهیم برویم سفریکی از آنها را با خودمان می بریم و یا تو کشوی میز کارمان همیشه یکی از آنها هست. این کتابها سرو کارشان با کتابخانه نیست . معنایی و فیزیکی همه جا با آدم همراهند.
برخی دیگر از کتابها اینقدرلایه های پنهان و پیچیده دارند که تو هر بار خواندنشان آدم چیز جدیدی دستگیرش می شود و هربار جدید به نظر می آیند. از این قبیل کتابها هستند که اغلب نیمه باز تو اتاق من وجود دارند. نمی شود مثل داستان دست گرفت و تا ته خواند ...
* * *
کاشکی تو هم مثل یک داستان بودی که می توا نستم تا تهش را بخوانم و ببندم و بگذارم تو کتابخانه.هر وقت که می خواستم میتوانستم برت دارم و تند تند ورق بزنم و تو رویای فضایت غوطه ور بشوم.
کاشکی می شد خلاصه می شدی تو یک قطعه کوچک تا با خودم همه جا می بردمت.
تو همان کتاب نیمه تمام منی که یک شب که خوابم برد تو یک فصل هیجان انگیز گمت کردم.
نه می توانم ببندمت و بگذارمت کنج کتابخانه و نه دستم می رسد تا دست بگیرم و تا ته بخوانمت...

هیچ نظری موجود نیست: