یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

به یاد کلکچال و دربند

وقتی تهران بودم،اگرپنجشنبه ها- روزی که کوه خلوت بود و فضا کوهنوردی تر- فرصت نمی کردم به کوه بروم، آخر شب با خودم عهد می کردم که جمعه صبح ساعت 5 بیدار می شوم و قبل از شلوغی جمعه خودم را پای کوه می رسانم.اغلب 5شنبه شب ها تا دیر وقت بیدارمی ماندم و صبح جمعه که خواب می ماندم وقتی چشمم به ساعت می افتاد از خیر کوه رفتن می گذشتم.راستش تو رختخواب ماندن را به هم قدم شدن با گروه هایی که ضبط صوت در دست با اهنگ شماعی زاده از کوه بالا می آمدند و یا فریادیک مشت بچه مدرسه ای ویا گروه هایی که برای زیارت شهدا به کوه می آمدند ترجیح می دادم.
حالا اینجا تو دوبی این جریان به یک شکل دیگر ادامه دارد.جمعه ها بیشتر از هرچیزی دوست دارم بروم کنار دریا اما واقعا همهمه و شلوغی اش را دوست ندارم.هرپنجشنبه شب به رسم دیرین ساعتم را برای صبح زود کوک می کنم به قصد اینکه قبل از شلوغی، دم دمای طلوع آفتاب کنار ساحل باشم،ورزش کنم وبعد کمی آب تنی.
و اما دوباره شب زنده داری های پنجشنبه شب و خواب ماندن صبح جمعه...
دوبی یک خوبی بزرگ دارد،اینکه بعد از جمعه تعطیل بازهم یک، شنبه تعطیل وجود دارد و من این فرصت را پیدا می کنم که جبران کنم.
اغلب شنبه ها می روم کنار دریا و اینقدر ازش انرژی می گیرم که کل طول هفته را به عشق این چند ساعت طی می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: