از یک خواب عصرانه بیدار می شوم و تشنه و گرسنه به آشپزخانه می روم و با دیدن انارهایی که دیروز خریده ام خودم را تحسین می کنم. اما انار که میوه ی اوقات تنهایی نیست. در شیش و بشِ آداب و عادات خوردن انار بودم در خاطراتم، که دیدم انار را پاره کرده ام و شانس یار بوده و دانه ها یاقوتی اند و مزه شان ملس. و همین شد که نفهمیدم چقدر گذشت تا دانه آخرش را با وسواس خاصی که همیشه در خوردن انار دارم از لابه لای دیواره های نازکش بیرون کشیدم و بلعیدم.
البته که انار را نمی شود تنهایی خورد...
البته که انار را نمی شود تنهایی خورد...
خاطره ها یکی یکی روبرویم رژه می روند. عزیز مهرآفاقم که به خاطر انار عاشق پاییز بود و انارها را در مجمعه می چید و با دخترخاله ها دور آن می نشستیم و دنبال تیکه های سنگ پایی اش با هم دعوا می کردیم و انارها انگار تمامی نداشت. عزیز مرمر جانم و باغ حیدری و چیدن انارها در کودکی و تصویر صندوق های اناری که همیشه برایمان می رسید. مامان شمسی و انارهای باغ شهریار و دامن قرمزی که برای انار خورون می پوشیدم تا لکه های انار روی آن معلوم نشود! و یادم افتاد شب های پاییزی خانه میرداماد که زود هوا تاریک می شد و بعد از شام مامان انار دون کرده می آورد و با بابا و مجید تو اتاق تلویزیون فیلم نگاه می کردیم و می خوردیم...
به خودم آمدم. انار درشت و ملس تمام شده بود و دیدم که تنهایی آنرا نخورده ام اما بیشتر کسانی که با انار ازآنها خاطره دارم دیگر نیستند. به همین سادگی می شود با یک میوه در ذهن ها جاودانه شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر