یک تغییر بنیانی در حال و روز و رویکردم به جایگاه حرفه ای و انسانی ام رخ داده. این سفر از روزی آغاز شد که داشتم به گِرگِی در یکی از تحویل پروژه هایش کمک می کردم. خیلی حال و نای کار نداشتم و بهش گفتم که صفحات نهایی پرزنتیشن و کارهای گرافیکی ات را انجام می دهم. سه تا مقطع معماری را راندو کردم و ترکیب بندی صفحات را انجام دادم . این داستان بر می گرده به پارسال اوایل اسفند(91) تو بحبوحه کمردرد لعنتی ام. یادم نمیره که با چه شوقی در عین بی حوصلگی برای کار جدی، تمام تعطیلات آخر هفته را در حالیکه از کمر درد نمی تونستم پشت میز بشینم، روی کاناپه راحتی با لپ تاپی روی پا به راندو کردن و کارهای گرافیکی نقشه ها گذروندم. وقتی کار تموم شد، خودم از نتیجه کارخیلی راضی بودم ولی انگار یک حسرتی ته دلم بود. تردید و حسرتی که همیشه همراهم بوده است :
کاش از ابتدا به جای معماری وارد حوزه هنرهای زیبا شده بودم ...
کاش از ابتدا به جای معماری وارد حوزه هنرهای زیبا شده بودم ...
صد البته که هیچ وقت این حسرت ها و تردید ها رو جدی نگرفتم و هیچوقت به بازگشت و تجربه جدیدی فکر نکردم.
امروز یاد آن داستان و آن شبی که مقطع های معماری را راندو می کردم افتادم . همین امروزی که از صفحه وب این دانشگاه به صفحه دیگر آن می پرم و بدون هیچ محدودیت و یا هیچ دلیل و منفعتی دنبال برنامه های آکادمیک می گردم وخودم را در قالب دانشجو در هر رشته ای که علاقه مند باشم تصور می کنم .
از تئوری هنر تا جامعه شناسی تا فلسفه ،هیچ چیز جلویم را نمی گیرد تا از این شاخه به آن شاخه نپرم و از فانتزی دیدن خودم لابه لای درس و مشق هام لذت نبرم !
و وقتی با نگاهی تحلیلی به رشته ها و برنامه هایی که در حال بررسی شان هستم نگاه می کنم ، یک واقعیتی رو کشف می کنم . اینکه دوست دارم در حوزه علوم انسانی و تئوریک و اساسا علوم پایه درس بخونم تا علوم کاربردی . انگار با یک دهن کجی و پافشاری مفرط دلم می خواهد چیزی بخوانم که لزوما رنگ و آب کاربردی نداشته باشد. چیزی که لزوما در انتها من رو به سمت یک شغل پر سرو صدا هل نده .
معماری طور دیگری بود. از زمان دانشجویی هر وقت می گفتم دارم معماری می خونم همه تحویلیم می گرفتند . در دانشکده هنر و معماری تهران مرکز معماری خوندن نوعی برچسب کاردرست بودن داشت . تا امروز هم همین طور بوده . آرشیتکت بودن نوعی ماسک و یا هویت دلنواز به همراه داشته و خیلی جاها توسط دیگری قابل تقدیر و ستایش بوده . معماری حوزه بی پدر و مادری است. سکویی است که وقتی پا بر آن می گذاری چشم اندازی را بهت نشان می دهد که فکر پا عقب کشیدن از سرت بیرون رود. در وادی بزرگی است و به هر ناکجا آبادی سرک می کشد و همین دیدار حوزه های مختلف از هنر و تکنیک و علوم انسانی به صورت یک واحد بین رشته ای، در مواقع مختلف می تواند تشنگی هایت را مرتفع می کند . اما اگر کمی جسور و آگاه نباشی ، هر یک از این حوزه ها می تواند مثل سرابی باشد که بدون چشیدن جامی از آن فقط عطشت را دوچندان کند .
بگذریم ،
در مورد انتخاب رشته در علوم غیر کاربردی ، بیشتر خواهم نوشت .
از تئوری هنر تا جامعه شناسی تا فلسفه ،هیچ چیز جلویم را نمی گیرد تا از این شاخه به آن شاخه نپرم و از فانتزی دیدن خودم لابه لای درس و مشق هام لذت نبرم !
و وقتی با نگاهی تحلیلی به رشته ها و برنامه هایی که در حال بررسی شان هستم نگاه می کنم ، یک واقعیتی رو کشف می کنم . اینکه دوست دارم در حوزه علوم انسانی و تئوریک و اساسا علوم پایه درس بخونم تا علوم کاربردی . انگار با یک دهن کجی و پافشاری مفرط دلم می خواهد چیزی بخوانم که لزوما رنگ و آب کاربردی نداشته باشد. چیزی که لزوما در انتها من رو به سمت یک شغل پر سرو صدا هل نده .
معماری طور دیگری بود. از زمان دانشجویی هر وقت می گفتم دارم معماری می خونم همه تحویلیم می گرفتند . در دانشکده هنر و معماری تهران مرکز معماری خوندن نوعی برچسب کاردرست بودن داشت . تا امروز هم همین طور بوده . آرشیتکت بودن نوعی ماسک و یا هویت دلنواز به همراه داشته و خیلی جاها توسط دیگری قابل تقدیر و ستایش بوده . معماری حوزه بی پدر و مادری است. سکویی است که وقتی پا بر آن می گذاری چشم اندازی را بهت نشان می دهد که فکر پا عقب کشیدن از سرت بیرون رود. در وادی بزرگی است و به هر ناکجا آبادی سرک می کشد و همین دیدار حوزه های مختلف از هنر و تکنیک و علوم انسانی به صورت یک واحد بین رشته ای، در مواقع مختلف می تواند تشنگی هایت را مرتفع می کند . اما اگر کمی جسور و آگاه نباشی ، هر یک از این حوزه ها می تواند مثل سرابی باشد که بدون چشیدن جامی از آن فقط عطشت را دوچندان کند .
بگذریم ،
در مورد انتخاب رشته در علوم غیر کاربردی ، بیشتر خواهم نوشت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر