چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

شهری با پارت ابژه هایی از تهران


فکر می کنم عاشق شده ام،
خیلی وقت از زمانی که قبلا این حس را داشته ام گذشته است.

تازه از بوداپست برگشته ام . این شهر با من چنان می کند که هر بار که ترکش می کنم شیدا می شوم.
این چنان به زیباییش ربطی ندارد . در جذابی و زیباییش که شکی نیست ولی این هویت مرموز و ساحرانه اش مرا به این روز انداخته .

رنگ تاریک و وحشی درختان شهر،
پیاده روها و بدنه گاه درب و داغان خیابان ها،
تپه های بودا وسربالایی ها وسر پایینی هایش،
مردمانی که هرروز صبح برای خریدن نان تازه به خیابان می آیند و گنبد فیروزه ای کاخ قدیمی،

یاد هر کدام حالم را دگرگون می کند و اشکم را جاری .
و خدا می داند هر بار که در شهر قدم زدم چه احوالی داشتم .

هیچ نظری موجود نیست: