چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

گپی عاشقانه با سرکار ناخودآگاه بنده


(شعر از فروغ فرخزاد - با صدای پالت گوش می دادم و یاد سایه گرامی افتادم )

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود.

نگاه کن ،
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد، 
مرا به اوج می برد،
مرا به دار می کشد،

نگاه کن 
تمام آسمان من پر از شهاب می شود . . .

تو آمدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرها و نورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود


هیچ نظری موجود نیست: