یه کتاب دست گرفتم، بعد یه فیلم کوتاه نگاه کردم و بعد رفتم تو آشپزخانه و یه غذایی سر پایی تند تند درست کردم . شروع کردم مرتب کردن موزیک هام ، این وسط یه دوش هم گرفتم .
تو فاصله انجام هر کدام یک کم حواسم پرت شد و خوب این خودش خیلی خوب بود ولی از واقعیت گریزی نیست .
واقعیت اینه که مهبد داره درد می کشه و دردش سینه ام رو غنج می اندازه.
یه هم خون و یه هم خونه ،لازم نیست حتما هم جلو چشمت باشه ، یا از درد فریادش بلند بشه . هر چقدر هم ذهنم رو به سوی دیگری پرت می کنم باز هم در نهایت این درد یه جایی تو فقسه سینم تیر می کشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر