پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹


دیشب به یک نمایشگاه دعوت شده بودیم . نمایشگاه در یک سایت تاریخی دراطراف تهران بود که من تا به حال آنرا نمی شناختم . یک شهر قدیمی بود شاید در مقیاس ارگ بم ولی مربوط به دوران باستان . کشف این مکان برایم خیلی هیجان انگیز بود . مثل بازدید از یک فضای تاریخی می بایست بلیط می خریدیم . قرارمان کنار گیشه بود . جمعیت زیادی جلو ورودی ایستاده بودند . بلیط ها را گرفتیم و وارد شدیم . قدم به قدم باهم می رفتیم و کشف می کردیم . از لابه لای دیوارهای نیمه خرابه خانه های سنگی با درهای چوبی و حیاط های نیمه عریان می گذشتیم و حیران بودیم . ناگهان از این طرف و آن طرف سر و کله رفقای قدیمی پیدا شد . کانون بچه ها انگار در آنجاجمع بود . من از همیشه هیجان زده تر سرگرم سرو کله زدن با دوستان شدم که تو همهمه جمعیت گمت کردم . ساعت ها می گذشت و من تو پیچ و خم کوچه های این شهر افسون زده گم بودم و سر هرپیچ خودم را غریب تر می دیدم . هیچ کنجی به نظرم آشنا نمی آمد و هر چه پیش می رفتم حس می کردم دورتر می افتم . بهم تلفن می کردی و نشانی می دادی . بهم می گفتی که یک دور کامل همه سایت را دیده ای و از دروازه انتهای آن خارج شدی و بیرون در منتظر من هستی . ده ها نشانی از کنج های مختلف و کوچه پس کوچه هایی که گذرانده بودی دادی . هیچ کدام برایم اشنا نبود . انگار تو از یک شهر و دنیای دیگر حرف می زدی که من هیچ وقت گذارم به آن نیفتاده بود .
. . .

در گیجی خواب و بیداری صبح ، خواب دیشب را به یاد می آورم و تمام احوال غریب گذشته های نه چندان دور را نشخوار می کنم .


۳ نظر:

احسان گفت...

باید اعتراف کنم که فریب خوردم... می خواستم خودم رو آماده کنم واسه نوشتن کامنتی بدین مضمون: کی اومدی ایران؟ خوش‌قدمی باشی... که یهو جمله‌ی آخر کیش و ماتم کرد...
ماهرانه نوشتی... زیبا بود... اما حس غریب گم‌گشتگی رو فقط خودت می تونی کاملا حس کنی...

احسان گفت...

فکر کنم منظورت از نر و مات: نرودا و ماتیلده بود...

پابلو نرودا، شاعر شیلیایی برنده جایزه ی نوبل ادبی بود و ماتیلده عشق و همسر زندگی ش...

امیدوارم منظورت رو درست گرفته باشم...

مونامیم گفت...

آره .
مرسی