سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

باغ دیدار

بار دیگر خودم را در پشت در خانه قدیمی پیدا کردم . اصلا یادم نمی اید چه وقت تصمیم گرفتم به اینجا بیایم و چگونه به این جا رسیدم . دم دمای غروب است و از لای در باز خانه تک و توک چراغ های روشن عمارت از ته باغ به چشم می خورند. درسنگین باغ را هل می دهم و آهسته آهسته وارد باغ می شوم . کاملا دو دلم . دلهره دارم . از نوع یک ترس قدیمی و آشنا . ترس از ملاقات .
در کش و قوس رفتن یا باز گشتن مکث می کنم که یکباره صدایت را می شنوم . کنار پله ها ایستاده ای و همچنان که با همان نگاه استوار و سنگینت به من خیره شده ای مرا صدا می زنی و به داخل عمارت دعوت می کنی .
حالا دیگرنه چاره ای ایست و نه راه بازگشتی . کاشکی چند دقیقه قبل باز گشته بودم .
از پله ها بالا می آیم و به درون عمارت می رویم . مادرت مثل گذشته درخانه است . نورهای اتاق بسیار ملایم و کم جان هستند .
کلمات لکنت وار به زبان می آیند و هر لحظه به ساعتی می گذرد . کاملا حس می کنم که زمان و مکان را گم کرده ام .
این اولین بار نیست که همدیگر را در این عمارت رمزآلود ملاقات می کنیم . در مورد موقعیت این بنا چندان مطمئن نیستم ولی احتمال می دهم که در گوشه ای از شمیران باشد . از سوی دیگر استخر روباز باغ مرا به یاد خانه پدری ات در خوی می اندازد . همان خانه ای که تنها نشانی آن تصویر سردی است ازخاطراتی که پیشترها برایم تعریف می کردی .
این که چه مدت آنجا ماندم و یا کی آنجا را ترک کردم را به خاطر ندارم . تنها حس می کنم که نمی بایست به آنجا می آمدم .
با خودم عهد می کنم که دیگر گذارم به آن باغ نیافتد .
. . .

کماکان گاهی اوقات بدون اینکه بخواهم ، در عمیق ترین و شیرین ترین دقایق خواب شبانگاهی به ان عمارت می روم . هر بار همان ترس و دلهره ملاقات را به دوش می کشم و بعد ازاین که آن جا را ترک می کنم با خودم عهد می بندم که هیچگاه بازنگردم .
و این داستان در درازای شبانه های من ادامه دارد . . .

۱ نظر:

Unknown گفت...

فوق العاده ست ...
فراتر از همیشه