سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

کتاب ورق زدن بدون دست

انگار که یه کتاب سنگین رو گرفتم بین دوتا دستام ، یه جلدش توکف این دستم و یه جلد رو اون دستم .
ورقای کتاب با باد حرکت می کنن و این ور اون ور می رن و چشمم به هر صفحه و عکس هاش می افته آب از لب و لوچم راه می افته و حرص می زنم که چاهار خط ازش بخونم که باد اون صفحه رو می بره و گمش می کنم و دوباره چشمم به یک صفحه دیگه می افته و دلم می لرزه که دوباره جهت باد عوض میشه و . . .
منم دستام روی پاهام و زیر جلد سنگین کتاب قفل شده و نمی تونم که یه لحظه درشون بیارم و اون صفحه رو که دلم رو برده تا بزنم و تا خط آخر بخونم . . .

گاهی با خودم فکر می کنم که دید زدن چند خط از این کتاب حجیم ، خودش یه دلخوشی ایه که از هیچی بهتره ،
و گاهی هم می زنه به سرم که با تمام قدرت دو تا جلد کلفت و سنگین کتاب رو بکوبم به هم و کتاب رو ببندم و پرتش کنم به یه دنیای دیگه .

۳ نظر:

احسان گفت...

این پستی که گذاشتی، یک تحلیل روانشناختی فرویدی رو می‌طلبه...

به دور از شوخی می‌تونم این حس رو بفهمم... جالب نوشتی

Mona گفت...

جالب می دونی چیه؟
اینه که می بینی و یا می خونی که یه آدم دیگه حست رو می گیره و درک می کنه .
:)

احسان گفت...

می فهمم چی می گی... اگه دوست واشتی به وبلاگ بی رنگ و لعاب من سر بزن...