سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

به یاد نیما

می تراود مهتاب ، می درخشد شبتاب ،
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک ،
غم این خفته چند ،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر ،
صبح می خواهد از من ،
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری ، از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم ،
و به جان دادمش آب ،
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم ، تا دری بگشایم ، بر عبث می پایم که به در کس آید ،
درو دیوار به هم ریخته شان ، بر سرم می شکند . . .

سالروز درگذشت نیما یوشیج ، بهانه ای شد که دوباره این قطعه را برای خودم زمزمه کنم . جدای تفاسیر این شعر که هرکدام یک کلید برای فهم بهتر اندیشه های نیما است ، من برداشتی کاملا شخصی از این قطعه دارم که به نوعی با حال و هوای این روزهای ایران همخوانی دارد .

نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم ، و به جان دادمش آب ،
ای دریغا به برم می شکند .

در هربار زمزمه این بیت ،
با تصور ساقه گل آراسته شده ،
با حس نزدیکی به مادر ندا و سهراب ،
با حس همدردی با اسیرانی که به آواز اندیشه هایشان در بندند ،
بغضم می شکند .

هیچ نظری موجود نیست: