دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

بوداپست

پنجره ها
مرز دنیای بیرون و درون ...



این اولین تصویر از دنیایی است که هنوز نمی شناسم .

قهوه ، بارتوک، صدای ناقوس یکشنبه صبح کلیسا وآفتابی که غافلگیرکننده به من خوش آمد می گوید ، به رنگ و آب این تصویر جان دیگری می دهند .

بوداپست ، آذر 90

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

به امید دیدار


فیلم به امید دیدار محمد رسول اف را در فستیوال فیلم دوبی دیدم . دومین فیلمی بود که ازاو می دیدم . در مقایسه با فیلم کشتزارهای سپید که پر از شخصیت های استعاری و فضاهای رمزی و سمبلیک بود ، این فیلم با ساختاری کاملا واقعگرا کاملا با انتظار من متفاوت بود .

از آن دسته فیلم هایی است که بعد از اینکه می بینم به خودم اجازه نمی دهم تا قضاوت کنم که فیلم را دوست داشته ام یا نه . باید مدتی به خودم زمان بدهم و پرده هایش را در روزمره ام مزه مزه کنم .

موضوع داستان درباره مشکلات زندگی زوجی از فعالین حقوق مدنی است که بعد از انتخابات قصد مهاجرت از ایران را دارند . بی شک داستان یک درامای تمام عیار است . موضوع آنقدر ملموس است و هر روز در رسانه ها درباره آن می شنویم و می خوانیم که اگر فیلمنامه را به تنهایی بخوانی شاید تا حدی تکراری به نظر بیاید . ولی شخصیت پردازی های قوی و جزئیات و بازی های خوب زیر سایه شهامتی که برای به تصویر کشیدن آنها خرج شده است ، فیلم را خاص می کند .

از دوستان می شنیدم که فیلم حرف تازه ای نداشت و روایت یک معضل اجتماعی - سیاسی امروز است در قالب قاب های خاص . این به نظرم تا حدی بی انصافی است . درست است که اصلا فیلم نوید بخشی نیست . ریتم فیلم کند است و طولانی بودن عمدی* آن تا حدی آزار دهنده است ، ولی از سوی دیگر ساخت و پرداخت ها بسیار قوی هستند . قاب بندی های پرقدرت تصویر ، همچنان در خاطره ام باقی است . رنگهای سرد وسایه های خاکستری ، عمق فضای ترس و عدم امنیت و تنهایی و خفقان را جلو چشمانت می آورند . تاش های مینیمالیستی مثل حضور کوتاه وکلیدی بازیگران برجسته ای مثل رویا تیموریان و حسن پورشیرازی و شهاب حسینی دریچه های تنفس فیلم هستند .


* براساس توضیح کارگردان

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

عدالت

وقتی راه می روم سعی می کنم چشمم به زمین زیر پایم نیفتد .
بارها شده که در لحظه گذاشتن کف پایم بر روی زمین مورچه ای را ناخواسته له کرده ام .
و این ناراحتم می کند
و چون گریزی از اعدام این جانور بی زبانِ بی زیان نیست ، از نگاه کردن به این قتلگاه حذر می کنم .

فکر می کنم عدالت جهانی هم شاید از همین نوع باشد . کسی بدون اینکه بخواهد ناگهان پا بر روی سر ما می گذارد و در لحظه ما را له می کند . . .
این طوری که فکر کنم عذاب وجدان کمتری دارم و حس می کنم به مورچه ها بدهی ندارم .

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

پاییز

هر کجا که هستی ،
اگرهوا زمستانی است و سرد ،
یا اگر گرم است و آفتابی ،

برای دمی ،
لای پنجره ات را باز کن ،
و هوای تازه را بو کن .

و بگذار در ودیوار اتاقت نیز هوای تازه را ببویند .

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

فرار

وقت هایی که خیلی غمگینم و حوصله هیچ کاری و هیچ کسی رو ندارم ، میرم کنج آشپزخونه و شروع می کنم به اتوکشی کردن .
صاف شدن چین و چروک های لباس حس خوبی بهم می ده ،
ذهنم رو آروم می کنه . . .

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

فراز

از بلندترین نقطه امارات درارتفاعات حاشیه خلیج فارس ،
خلیج را تماشا کردم ،
سکوت مطلق را شنیدم ،
زیر باران و قایم باشک بازی خورشید ، خیس شدم ،
و دوست داشتنی ترینم را در آغوش گرفتم .


جبل سیح ، موسندام ،
مرز امارات متحده عربی و عمان

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰

خزان

خودم کاملا حس می کنم ، دارم پوست می اندازم .
درد دارم ولی یک نوع امید به شادابی طاقتم را زیاد می کند .

تو این شهر، تو پاییز و زمستان دچار دوگانگی می شوم . یادمه چند وقت پیش هوس کرده بودم که پشت پنجره اتاقی که تو طبقه دوم یه ساختمان قدیمی در تهران است بنشینم و صدای باران بیاید و من با یک فنجان چای از پشت پرده توری ، کوچه خلوت رو نگاه کنم . تو یکی از آن خانه های قدیمی محله کریمخان . شاید هم میرداماد . یک جایی که می دانی یک کوچه انطرف تر خیابان اصلی است و زندگی شهری به راه است ولی تو ، توی اپارتمانت ، یک لایه دورتر از همهمه به چنارهای بی برگ نگاه می کنی و چای می نوشی . . .

همان روز که نوستالژی باران و برگ چنار بالا زده بود، تقویم رو نگاه کردم و دیدم اول مهراست . موهای تنم سیخ شدند .
اینجا همچنان آفتاب می بارید . . .

از پوست انداختن می گفتم . عین برگ های یک چنار که در پاییز می ریزد ، قسمتی از دارایی هایم ازم جدا می شود . چیزهایی که یک دورانی دلم را بهشان خوش کرده بودم ، دیگر نه تنها دردی دوا نمی کنند بلکه چوب لای چرخم هم می گذارند .

امسال حس می کنم که تا اینجا ، فصل ها را زندگی کرده ام . یادم می آید که چطور دراردیبهشت ماه که یک ماه کامل در تهران بودم احوالات یخ زده ام شکوفه زد و چطور در تیر و مرداد ماه زندگی ام بالغ شد و حالا نوبت برگ ریزان است .

کمی درد دارم ،
و به اندازه یک زمستان امید .

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

مبارزه

مبارزه فقط جبهه رفتن نیست .
اسلحه به دوش گرفتن نیست ،
تو تظاهرات شرکت کردن نیست
مقاله و بلاگ نوشتن نیست
فعال مدنی شدن نیست
. . .

تو وبسایت گروه سیرکو کافه برای خودم میگشتم و ویدئو هاشون رو نگاه می کردم . کارهای خوبی دارند . بسیار می پسندم . رفتم تو قسمت موزیک که ببینم چه جوری میشه آلبومشون رو تهیه کرد ، دیدم یه گوشه نوشته که دانلود آزاد برای کاربران ایرانی . با این توضیح که اگر در ایران هستید و نمی تونید آلبوم رو بخرید ، کافیه که وی پی ان و پروکسی رو قطع کنید تا بتونید آلبوم را مجانی دانلود کنید . . .

بگذریم که من نتونستم مفتی دانلود کنم . ولی نمی دونم چرا تمام موهای تنم سیخ شد و اشکم در اومد . کار قشنگیه . یه دهن کجی بزرگه به تمام محدودیت ها و خط های قرمزی که بین ایران و تمام دنیا کشیده شده . اینکه کی این خطوط رو کشیده مهم نیست . مهم هم باشه ، دردی رو دوا نمی کنه . مهم اینه که مستر و ویزا کارت که نداشته باشی ، اگر هم نخواهی موزیک ها رو قاچاقی دانلود کنی گوش بدی ، راه دیگه ای نداری . واین جور خلاقیت ها مرزها رو کمرنگ تر می کنه . . .



پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

یک صندلی در جایی انتظار من را می کشد .
هیچ کس نمی تواند جای دیگری را بگیرد . . .

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

خیلی وقتا میشه که 2-3 روز با هم نه حرف می زنیم و نه چت می کنیم ولی همین که جی تاک رو باز کنم و ببینم چراغش روشنه خودش یه دل خوشی بزرگه . حتی اگه چراغش زرد باشه و بدونم که پشت کامپیوتر نیست که جوابمو بده باز هم دلم گرم می مونه .
دلم گرم می شه به اینکه می دونم سالمه و بیدار شده و کامپیوتر رو روشن کرده و اومده تو این پنجره جادویی گوگل ، به عشق اینکه آمار من و مهبد رو بگیره ! ببینه ما کجاییم و چی کار می کنیم . خیلی وقت ها می بینه که من چراغم روشنه ها، ولی اصلا پیغام هم نمیده تا من خودم دو خط بنویسم . بعد که میگم مامان جان خوب چرا نمی نویسی ، میگه می دونم سر کاری نمی خوام مزاحمت بشم . . .
. . .

گاه و بی گاه اینکه به اجبار و یا به اختیار ، ازش دورزندگی می کنم به شدت آزارم میده . بحث دلتنگی نیست . بحث سر واقعیت ترک کردن خانواده است . نمی دونم اگر بچه من بخواد بزاره بره یه گوشه دیگه دنیا ، من چی کار می کنم !
اصلا نمی فهممشون که چه جوری این موضوع رو پذیرفتند ! هر وقت به بچه داشتن فکر می کنم و به خودخواهی های خودم یه نیم نگاهی می اندازم، به نظرم کلا کار بیهوده ای میاد ! خودم می دونم که داشتن یه موجودی که از وجود تو بیرون بیاد و بر اساس دیدگاه های تو تربیت بشه چقدر شیرینه و امید به زندگی رو پر رنگ می کنه و از این حرف ها ، ولی واقعا مطمئن نیستم که بعد از ده بیست سال ، وقتی بخواد برای خودش زندگی اش رو تشکیل بده و سبک و سیاقش با من نخونه چقدر انعطاف خواهم داشت . چقدر می تونم بفهممش . چقدر با پذیرفتنش خودم ضربه می خورم .
و دوباره به مامانم فکر می کنم . به انعطاف و پذیرشش غبطه می خورم . اینکه من با همه ایده آل هایی که شاید تو ذهنش داشته متفاوتم ولی همچنان عاشقانه دوستم داره و بی هیچ ادعایی من رو درک می کنه .
خودم را با همه روشن فکری هایم در برابرش ناتوان می بینم .
بهش غبطه می خورم و افتخار می کنم .

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

خداحافظی ها

وقتی از شهر خودت مهاجرت می کنی به یه شهر جدید ، نا خودآگاه شروع می کنی به جمع کردن یه سری چیزهایی که حس تعلق بهت بدن . چیزهایی که بتونی باهاشون با فضای جدید دوست بشی و کم کم بگی این شهر منه ، این محله منه ، این آسمون منه ...
آدم های دور و برت هم ، خوب ، تو درست کردن این رابطه با شهرخیلی مهمند . یه سری آدم ها هستند ( بهتره بگم بوده اند ) که وجودشان تو دوبی برای من دلگرمی بوده ، گذشته از اینکه معدودی از آنها جزو دوستان نزدیک بوده و هستند ، یه عده دیگه هم هستند که با اینکه باهاشون خیلی سر و سری ندارم و ارتباط زیادی هم نداشته ام ، ولی دلم به وجودشون قرص می شده .
مثلا می دونی اونا هم همزمان با تو مسائلی رو که تو پشت سر گذاشتی رو پشت سر گذاشتن . اونا هم از گرمای هوای اینجا به تنگ اومدن و ازنور آفتاب اینجا لذت بردن . می دونی اونا هم مثل تو یه کتابخونه آیکیا تو اتاقشون داشتن و یه بالکن رو به شهر که هم دوستش داشتن و هم از گرد و خاکش عاصی می شدند .
باهاشون زیاد سینما نمی رفتی ولی می دونستی که فیلم هایی که تو دوست داری رو اونا هم دوست دارن .

با اینکه خیلی برای هم وقت نمی گذاشتین ولی با رفتنشون یه جایی توی دلت خالی میشه . انگار یه قسمتی از حس تعلقی که به شهر پیدا کردی کمرنگ می شه و یهو احساس غربت می کنی . فکر می کنی تنها شدی و یا ممکنه گم بشی . . .

من تو چهار سال و نیمی که تو امارات زندگی کرده ام ، کلی دوست پیدا کرده ام و کلی دوست از دست داده ام . البته دوستی ها اغلب قوی باقی مانده اند ولی رابطه فیزیکی با دوستانی که بهشون دل بسته بودم رو از دست دادم .
و این داستان مطمئنم ادامه خواهد داشت . و دوستان باز هم می آیند می روند و ...

یاد می کنم از
رضام
آفرین
حمید
مه رو
سالومه
مهتاب
ادیت

که دلم لک زده برای یک ساعت کنارشون بودن .

و حالا نوید هم به این لیست اضافه میشه . . .

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

مناجات

خیلی حرف و اتفاق هست برای نوشتن . می نویسم همه رو . بزودی .
دلم نیومد این حسم رو الان اینجا ثبت نکنم .

گوش دادن این قطعه عین یه مناجات ناب و خالص میمونه .
هر بار گوش می دم خالی میشم از همه پرهایی که گاهی به مرز جنون می کشوندم .
گوش دادنش پامو رو زمین بند می کنه .

ژوزلین پوک را شاید از موزیک متن فیلم eyes wide shot یادمون بیاد . کارهای خیلی خوبی داره . مثل این قطعه با اجرای دوبیت از مولانا توسط خانم پروین کاکس ، که به نظر من از شاهکارهاشه .

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

آقا گرگه بد جوری از پشت درختا پرید رو کله ام .
نجیب زاده هم کنارم بود . جفتمون یه کم درب و داغون شدیم ولی هنوز زنده ایم !

باز هم می خواهیم فردا بریم تو جنگل . . .


ادامه دارد

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

ناظر یا بازیگر ؟ مساله این است !

خیلی وقتها تو یه فیلم هایی یه فضاهای متناقضی وجود داره که حس متناقض به ادم میدن . مثلا یه دختر زیبا داره تو یه جنگل سرسبز قدم میزنه و از خلوت کردن با خودش لذت می بره، صدای پرنده ها رو میشنوه و بازی نور افتاب رو از لای برگ های درخت ها رو زمین نگاه می کنه. ما ها که داریم نگاه می کنیم می بینیم که یه حیوون درنده داره از پشت سر بهش نزدیک میشه و اون نمیدونه . تو این صحنه ها هیچ وقت من نتونستم جای اون دختر باشم و نگران حیوون درنده هه نباشم . سریع می رم تو فاز ترس و نگرانی و اصلا اون سرسبزی و ظرافت فضای جنگل به چشمم نمی آد . هی بهش می گم ابله ! پشت سرت را داشته باش !
البته اغلب تو این جور فیلما ، دخترک نمی میره ، یا یه کم زخمی میشه و یا سر بزنگاه یه نجیب زاده ای نجاتش میده !
به این سناریو میشه یه کم عمیق تر هم نگاه کرد.

تو زندگی روزمره ، سعی کردم که جای بازیگر باشم نه ناظر . نقش خودم رو بازی کنم و بی خیال خطرات و احتمالات باشم . آخرش یا قراره یه کم زخمی بشم و یا شانس بیارم شازده هه بدادم برسه !
هر از گاهی که از دستم در بره یه دفعه خودم رو تو لباس ناظر فیلم روزگارم پیدا می کنم و این همون لحظه ایه که دیگه سرسبزیه جنگل و شور و عشق و شیطنت محو میشه . میشم یه ادم بزرگ مطلق با همه ترس و واهمه ها و باید ها و نباید ها و ملاحظه کاری ها.
این تا جایی میتونه پیش بره که مثل یه مالیخولیایی ، حتی وقتی که همه چیز بر وفق مراده ، نگران حیوون درنده پشت درختا باشم و شیرینی اوقاتم را خودم با توهمات خودم تلخ کنم .

این روزها هم خیلی پرانرژی و بانشاطم ، و هم یهو به همه این حس هام شک می کنم و توهم این را دارم که ممکنه پشت همه سبزی جنگلم ،آقا گرگه منتظرم باشه تا یه لقمه چپم کنه . . .

ادامه دارد . . .

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

شراب تابستانی

بهار ،
توت فرنگی ،
گیلاس و بوسه فرشته ها ،
معجونی برای شراب تابستان من .

نقره خاره َچکمه هایت را باز کن ،
و کمکم کن تا بگذرم از زمان ،
و من ،
می نوشانم به تو،
شراب تابستانی را

پیمان

تو این شهر پر صدا ،
زیر آفتاب بی امان ،
فراتر از دوستی های جاودان ،
پشت عشق های بی پایان،
آخر جاده های بی انتها ،
بعد از آدرس های بی نشان ،
کنارغریبه های آشنا ،

کسی که دستم راگرفته است ،
مرا می خواند به پیمان.

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

دغدغه های این روزا

ویزای اقامت ، تحریم های امریکا ، عقد نامه ازدواج ،
رزرو بلیط ماهان ، تهران ، اجاره خانه ، مهبد ،
جاده ابوظبی ، درگیری های کشورهای عرب خاورمیانه و شمال افریقا ، معدن بابا ،
وبسایت پولیس ، اضافه وزن لعنتی ،
...

شنیدنی

مدت زیادیه که هیچ موزیکی رو به انتخاب مستقیم خودم گوش نمی دم . این یعنی این که مدت هاست هیچ البوم خاص یا هیچ سلکشنی رو برای خودم پلی نکرده ام . ترجیحم این بوده که به یه سری ایستگاه های صدا که با سلیقه من هم سو هستند سر بزنم و انتخاب های رندومی رو که نشناسم گوش بدم . تو ماشین که اغلب رادیو گوش می دم . رادیو فردا و گزارشگرهاش و فضای مجازی اش جزئی از زندگیم شده. اگاه یا نا خوداگاه با این آدم ها و صداهاشون زندگی می کنم . مثل یک سری همکار که هر روز کاری باهاشون درتماسم ، سر یک ساعت های معینی می شنومشان . کما بیش همه را می شناسم . اغلب منتظرم که اخبار را کیان معنوی گزارش دهد . صدا و تپق های محمد ضرغامی را دوست دارم . مصاحبه های شهران طبری را از دست نمی دهم . هر شبی که دیر از سرکار برگردم ، برنامه فرشید منافی و گروهش روبی شک می شنوم و روده بر می رسم خونه .
در مورد موزیک هم این روزها جزنات کاملا جواب می ده . یک سری موزیک خوب از گروه های ایرونی خوب که اغلب برایم جدید هستند رو ماه به ماه پخش می کنه که اغلب سر کار اونا رو آنلاین گوش می دم .
خلاصه اینکه این روزها زیاد با مدیا پلیر و آیتیون و آیپاد و ... این جور چیزها سرو کاری ندارم . یعنی حوصله فکر کردن به اینکه ببینم الان حوصله گوش کردن به چه موزیکی را دارم را ندارم .
اینم خودش یه دوره ایه . همون جوری که پیش میاد یه دفعه یک ماه مداوم فقط یک البوم رو گوش بدم ولا غیر ، گاهی هم پیش میاد که عنان انتخابم رو می دم دست یه سری آدم اهل حال و به اونا اعتماد می کنم .

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

بخشایش

متانت چشمانت ،
سنگینی گناه سکوت طولانیت را کم می کند .
و تمنای نگاهت ،
مرا دلتنگ آغوش گرمت می کند
ما با شکل و شمایل جدیدمان ظاهر شدیم !
به زودی با شکل و شمایل جدیدی ظاهر می شویم !

لوگوبلاگ من





سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰


شهر شهر فرنگه ، آدماش از همه رنگه

این رنگ ها ، آدمک ها و بازی ها،
این نورها و این اسباب ها گیجم می کنند .

سایه ها را باهم قاطی می کنم .
آدمک هایی که هیچگاه ندیده ام و نمی شناسم ،
دوره ام می کنند و به من اشاره می کنند .

مغزم دیگر قدرت فرمان ندارد .
می بیند ، می شنود ، و حیران می ماند .

با خودم فکر می کنم که شاید دنگ شده باشم !


دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

چشمهایم را می مالم . پلک هایم را محکم به هم فشار می دهم . چشمانم را چند بار باز می کنم و می بندم .
نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .

آبی به سرو صورتم می زنم ، یک دوش آب سرد می گیرم ،
ولی نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .
باید باور کنم که بیدارم .
کابوس و شیرینی و امید و بیداری در هم قلت می زنند.

من بیدارم
و شیرین ترینم ، تلخ ترین است .

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

هدیه

دوتا هدیه از دوتا دوست خوب ، غنیمت سفر اخیرم به تهران است . نبی خوبم ، کتاب سنگینت پر است از موزیک- نقش ها و رنگ های ریتمیک ، و برگ هایی که آوای خاطرات نه چندان دوردفتر نقش جهان - پارس را برایم دوره می کند . استاد عزیزم ، انگشتری عقیقی که به یادگار به من سپردید ، آرام روحم شده است .

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

The Good Heart


یک پسر جوان که به خاطر خودکشی به بیمارستان آمده است هم اتاقی مردی است که سکته قلبی کرده است . فیلم با صحنه های تاریک شروع می شود و پرده های سیاه و سفید فیلم و گفتگوهای رکیک و تاسف بار افراد ممکن است تشویقت کنند که سینما را ترک کنی و یا تو دلت بگی عجب کاری که تو این وانفسا اومدم دیدن این فیلم .
داستان بسیار کند جلو می رود . حضور زن در فیلم خیلی کوتاه است .
ولی اگر یه خورده دندون به جگر بگیری و همراه آدم های حوصله سر ببر فیلم ، جلو بری ، شاید فیلم بره جزو اون فیلم هایی که تو مدت تماشا کردنش خیلی لذت نبرده ای ولی تا مدت های دراز ذهنت رو به خودش مشغول کنه .
بعد از صحنه آخر فیلم ، احساس یک زندگی دوباره بهم دست داد . برای مدت کوتاهی هم که شده بود، حس کردم چقدر حضورم تو این دنیا باارزشه و چقدر ممکنه راحت این موضوع رو فراموش کنم و با ترس و نگرانی و اندوه شانس زندگی کردن را از خودم بگیرم .
یادم افتاد که چقدر به خودم مدیونم . چقدر کارها هست که باید بکنم تا دینم رو به زندگی پس بدم .
. . .
خیلی زیاد وقت نداریم ،
وقتمون رو هدر نکنیم .

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

دعا

مدت زیادی بود که زبان دعا کردن نداشتم . گاهی اوقات دلم تنگ میشد واسه زمان هایی که برای بدست آوردن چیزهایی که می خواستم صمیمانه دعا می کردم . حالا خیلی از اون زمان ها گذشته و خواسته هام و ابزار بدست آوردنشون هم خیلی فرق کرده . نه این که به دعا اعتقاد دارم یا ندارم . احوال دعا کردن به دلم راهی نداره .

این شب های اخیر دوباره حال غریبی دارم . مخصوصا شب های بعد از تجمعات که می دونم خیلی ها مثل من و مثل تو گرفتار شده اند و در ناکجایی اسیرند و خانواده هایشان خواب به چشم ندارند . این وقت هاست که کاری جز دعا کردن ازم بر نمی آد .

دعا می کنم ،
برای قوت دل همه آنهایی که در بندند .
برای استواری و شکیبایی شان ،
و برای آزادی .

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز آن را که منم منصب معزول کجا گردد آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز از اشک شود ساقی این دیده من لیکن بیمار شود عاشق اما بنمی میرد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آواره عشق ما آواره نخواهد شد وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
مولانا

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

آشپزی آبستراکت

نمی دونم چرا فکر می کنم هرکسی که تو عمرش نقاشی آبرنگ کار کرده باشه ، می تونه آشپزی رو راحت تر یادبگیره .
از اونجایی که این رو براساس یک تجربه کاملا شخصی می گم ، باید اضافه کنم که نه نقاشی آبرنگم خوبه و نه آشپزیم . ولی هر وقت که تصمیم می گیرم یه غذای جدید درست کنم ، یه جورایی کف ماهتابه و روغن و ادویه جات من رو یاد بوم آبرنگ می اندازه و قر و قاطی کردن مواد به نیت درست کردن یه غذا مثل جرات گذاشتن تاش های رنگی روی کاغذ خیس بوم نقاشیه .

بعد از اینکه اطلاعات اولی غذا رو از رو کتاب در میارم یا از مامانم پرس و جو می کنم ، خیلی با جرات و حس کنجکاوانه ای دوست دارم مواد غذایی را با هم قاطی پاطی کنم و بی توجه به اندازه ها و مقدارهای ذکر شده تو کتابها ، با یه حس درونی غذا رو بپزم . بدون ترس از اینکه دست آخر قرمه سبزیه مزه قرمه سبزی مامان رو بده یا نه .

خلاصه که هر کی اشک هاش روی ورق های کانسونی که با یه نقاشی آبرنگ درب و داغون رنگی شده ریخته شده باشه ، دل و جرات اش برا آشپزی اش خوب می شه .
این همه شوق واسه پرواز تو سرم
آسمون آبی هم دور و برم
پشت پنجره نگام به آسمون
دل میگه آیا برم آیا نرم . . .

همان

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

کاشکی ها

اگه دنیا مال من بود ،
یه روزش به کام من بود ،
بین صد تا سرنوشت ، یکی نوشتنش با من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه ماه تو دست من بود ،
گوش باد به حرف من بود ،
یه شب از هزارو یک شب قصه هاش از دل من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه مهتاب یار من بود ،
خورشید از تبار من بود ،
وای اگر گریه ابرا یه روزم به حال من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .

با صدای زیبا شیرازی

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

برف

امروز نزدیک بیست روزی از زمستان می گذرخ و اولین برف داره رو سر تهران می باره .
بسیار ذوق زده هستم . روی صندلی قرمز عزیزم ، پشت میز تحریر قدیمی ام کنار پنجره نشسته ام و به درخت کاج تو حیاط که اول از همه دوشش سفید شده ، نگاه می کنم و هلهله بارش برف رو تو آسمون دنبال می کنم .