دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

چشمهایم را می مالم . پلک هایم را محکم به هم فشار می دهم . چشمانم را چند بار باز می کنم و می بندم .
نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .

آبی به سرو صورتم می زنم ، یک دوش آب سرد می گیرم ،
ولی نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .
باید باور کنم که بیدارم .
کابوس و شیرینی و امید و بیداری در هم قلت می زنند.

من بیدارم
و شیرین ترینم ، تلخ ترین است .

۱ نظر:

mahtab گفت...

نمیتونم خودمو جات بگذارم و هیچ تصوری هم ندارم که در این لحظه چه حسی داری فقط میتونم بگم خیلی به خودت سخت نگیر