شهر شهر فرنگه ، آدماش از همه رنگه
این رنگ ها ، آدمک ها و بازی ها،
این نورها و این اسباب ها گیجم می کنند .
سایه ها را باهم قاطی می کنم .
آدمک هایی که هیچگاه ندیده ام و نمی شناسم ،
دوره ام می کنند و به من اشاره می کنند .
مغزم دیگر قدرت فرمان ندارد .
می بیند ، می شنود ، و حیران می ماند .
با خودم فکر می کنم که شاید دنگ شده باشم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر