سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰


شهر شهر فرنگه ، آدماش از همه رنگه

این رنگ ها ، آدمک ها و بازی ها،
این نورها و این اسباب ها گیجم می کنند .

سایه ها را باهم قاطی می کنم .
آدمک هایی که هیچگاه ندیده ام و نمی شناسم ،
دوره ام می کنند و به من اشاره می کنند .

مغزم دیگر قدرت فرمان ندارد .
می بیند ، می شنود ، و حیران می ماند .

با خودم فکر می کنم که شاید دنگ شده باشم !


هیچ نظری موجود نیست: