دلم گرم می شه به اینکه می دونم سالمه و بیدار شده و کامپیوتر رو روشن کرده و اومده تو این پنجره جادویی گوگل ، به عشق اینکه آمار من و مهبد رو بگیره ! ببینه ما کجاییم و چی کار می کنیم . خیلی وقت ها می بینه که من چراغم روشنه ها، ولی اصلا پیغام هم نمیده تا من خودم دو خط بنویسم . بعد که میگم مامان جان خوب چرا نمی نویسی ، میگه می دونم سر کاری نمی خوام مزاحمت بشم . . .
. . .
گاه و بی گاه اینکه به اجبار و یا به اختیار ، ازش دورزندگی می کنم به شدت آزارم میده . بحث دلتنگی نیست . بحث سر واقعیت ترک کردن خانواده است . نمی دونم اگر بچه من بخواد بزاره بره یه گوشه دیگه دنیا ، من چی کار می کنم !
اصلا نمی فهممشون که چه جوری این موضوع رو پذیرفتند ! هر وقت به بچه داشتن فکر می کنم و به خودخواهی های خودم یه نیم نگاهی می اندازم، به نظرم کلا کار بیهوده ای میاد ! خودم می دونم که داشتن یه موجودی که از وجود تو بیرون بیاد و بر اساس دیدگاه های تو تربیت بشه چقدر شیرینه و امید به زندگی رو پر رنگ می کنه و از این حرف ها ، ولی واقعا مطمئن نیستم که بعد از ده بیست سال ، وقتی بخواد برای خودش زندگی اش رو تشکیل بده و سبک و سیاقش با من نخونه چقدر انعطاف خواهم داشت . چقدر می تونم بفهممش . چقدر با پذیرفتنش خودم ضربه می خورم .
و دوباره به مامانم فکر می کنم . به انعطاف و پذیرشش غبطه می خورم . اینکه من با همه ایده آل هایی که شاید تو ذهنش داشته متفاوتم ولی همچنان عاشقانه دوستم داره و بی هیچ ادعایی من رو درک می کنه .
خودم را با همه روشن فکری هایم در برابرش ناتوان می بینم .
بهش غبطه می خورم و افتخار می کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر