چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰

خزان

خودم کاملا حس می کنم ، دارم پوست می اندازم .
درد دارم ولی یک نوع امید به شادابی طاقتم را زیاد می کند .

تو این شهر، تو پاییز و زمستان دچار دوگانگی می شوم . یادمه چند وقت پیش هوس کرده بودم که پشت پنجره اتاقی که تو طبقه دوم یه ساختمان قدیمی در تهران است بنشینم و صدای باران بیاید و من با یک فنجان چای از پشت پرده توری ، کوچه خلوت رو نگاه کنم . تو یکی از آن خانه های قدیمی محله کریمخان . شاید هم میرداماد . یک جایی که می دانی یک کوچه انطرف تر خیابان اصلی است و زندگی شهری به راه است ولی تو ، توی اپارتمانت ، یک لایه دورتر از همهمه به چنارهای بی برگ نگاه می کنی و چای می نوشی . . .

همان روز که نوستالژی باران و برگ چنار بالا زده بود، تقویم رو نگاه کردم و دیدم اول مهراست . موهای تنم سیخ شدند .
اینجا همچنان آفتاب می بارید . . .

از پوست انداختن می گفتم . عین برگ های یک چنار که در پاییز می ریزد ، قسمتی از دارایی هایم ازم جدا می شود . چیزهایی که یک دورانی دلم را بهشان خوش کرده بودم ، دیگر نه تنها دردی دوا نمی کنند بلکه چوب لای چرخم هم می گذارند .

امسال حس می کنم که تا اینجا ، فصل ها را زندگی کرده ام . یادم می آید که چطور دراردیبهشت ماه که یک ماه کامل در تهران بودم احوالات یخ زده ام شکوفه زد و چطور در تیر و مرداد ماه زندگی ام بالغ شد و حالا نوبت برگ ریزان است .

کمی درد دارم ،
و به اندازه یک زمستان امید .

هیچ نظری موجود نیست: