پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

ناظر یا بازیگر ؟ مساله این است !

خیلی وقتها تو یه فیلم هایی یه فضاهای متناقضی وجود داره که حس متناقض به ادم میدن . مثلا یه دختر زیبا داره تو یه جنگل سرسبز قدم میزنه و از خلوت کردن با خودش لذت می بره، صدای پرنده ها رو میشنوه و بازی نور افتاب رو از لای برگ های درخت ها رو زمین نگاه می کنه. ما ها که داریم نگاه می کنیم می بینیم که یه حیوون درنده داره از پشت سر بهش نزدیک میشه و اون نمیدونه . تو این صحنه ها هیچ وقت من نتونستم جای اون دختر باشم و نگران حیوون درنده هه نباشم . سریع می رم تو فاز ترس و نگرانی و اصلا اون سرسبزی و ظرافت فضای جنگل به چشمم نمی آد . هی بهش می گم ابله ! پشت سرت را داشته باش !
البته اغلب تو این جور فیلما ، دخترک نمی میره ، یا یه کم زخمی میشه و یا سر بزنگاه یه نجیب زاده ای نجاتش میده !
به این سناریو میشه یه کم عمیق تر هم نگاه کرد.

تو زندگی روزمره ، سعی کردم که جای بازیگر باشم نه ناظر . نقش خودم رو بازی کنم و بی خیال خطرات و احتمالات باشم . آخرش یا قراره یه کم زخمی بشم و یا شانس بیارم شازده هه بدادم برسه !
هر از گاهی که از دستم در بره یه دفعه خودم رو تو لباس ناظر فیلم روزگارم پیدا می کنم و این همون لحظه ایه که دیگه سرسبزیه جنگل و شور و عشق و شیطنت محو میشه . میشم یه ادم بزرگ مطلق با همه ترس و واهمه ها و باید ها و نباید ها و ملاحظه کاری ها.
این تا جایی میتونه پیش بره که مثل یه مالیخولیایی ، حتی وقتی که همه چیز بر وفق مراده ، نگران حیوون درنده پشت درختا باشم و شیرینی اوقاتم را خودم با توهمات خودم تلخ کنم .

این روزها هم خیلی پرانرژی و بانشاطم ، و هم یهو به همه این حس هام شک می کنم و توهم این را دارم که ممکنه پشت همه سبزی جنگلم ،آقا گرگه منتظرم باشه تا یه لقمه چپم کنه . . .

ادامه دارد . . .

هیچ نظری موجود نیست: