البته اغلب تو این جور فیلما ، دخترک نمی میره ، یا یه کم زخمی میشه و یا سر بزنگاه یه نجیب زاده ای نجاتش میده !
به این سناریو میشه یه کم عمیق تر هم نگاه کرد.
تو زندگی روزمره ، سعی کردم که جای بازیگر باشم نه ناظر . نقش خودم رو بازی کنم و بی خیال خطرات و احتمالات باشم . آخرش یا قراره یه کم زخمی بشم و یا شانس بیارم شازده هه بدادم برسه !
هر از گاهی که از دستم در بره یه دفعه خودم رو تو لباس ناظر فیلم روزگارم پیدا می کنم و این همون لحظه ایه که دیگه سرسبزیه جنگل و شور و عشق و شیطنت محو میشه . میشم یه ادم بزرگ مطلق با همه ترس و واهمه ها و باید ها و نباید ها و ملاحظه کاری ها.
این تا جایی میتونه پیش بره که مثل یه مالیخولیایی ، حتی وقتی که همه چیز بر وفق مراده ، نگران حیوون درنده پشت درختا باشم و شیرینی اوقاتم را خودم با توهمات خودم تلخ کنم .
این روزها هم خیلی پرانرژی و بانشاطم ، و هم یهو به همه این حس هام شک می کنم و توهم این را دارم که ممکنه پشت همه سبزی جنگلم ،آقا گرگه منتظرم باشه تا یه لقمه چپم کنه . . .
ادامه دارد . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر