دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۳

تنها بودن یا نبودن

اغلب به شدت احساس می کنم که دوست دارم تنها باشم .اما تنهایی از نوع بسیار خودپسندانه اش. : نوعی خلوت گزینی با اطمینان خاطر که آدم ها کنارم هستند ولی من اجازه نمی دهم به من نزدیک شوند. دری که به دست خودم می بندم و هر وقت دلم بخواهد باز می کنم. درهمین حال و هوا بودم که با راوی شعرِ قطعه "موسیقی زرد" هادی پاکزاد  بسی همذات پنداری کردم و حظ کردم:


تو باش ولی موازی باش، همراه  ولی لمسم نکن
میل به ترکیب یا واکنش،  یا هرچی می ترسم نکن
پی ام نگرد که گم میشم ، با من نخواب که کم می شم
ترکم نکن که می میرم، بسامدهای غم می شم
به سایه من دست نزن که طیفی از هوس داره
طبیعت بی تاب من انقطاع نفس داره 


چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

بار سفر بستن

با این وسواسی که دارم گاهی به سرم می زند که بنشینم و یک لیست درست کنم از سفرهایی که بعد از ساکن شدنم در امارات داشته ام و ببینم که چند بار تا به حال چمدان بسته ام و باز کرده ام. بعد این تعداد را در تعداد ساعت هایی که وقت می گذارم و چمدان را می بندم و یا باز می کنم ضرب کنم که دست آخر ببینم چند ساعت و یا روز و یا هفته را در مدت هفت سال و نیم گذشته مشغول باربستن و باز کردن بوده ام. 
هنوز عادت نکرده ام.

هر بار که قصد می کنم به ایران بیایم از چند روز قبل ازسفر ذهنم مشغول می شود:
2 تا شلوار برای پوشیدن زیر مانتو برمی دارم و همیشه یکی دیگه هم اضافه می کنم که نکنه کم باشه هر چند که همیشه غیر از یکی بقیه دست نخورده می مونه. پیرَن بردارم یا نه؟ بی خودی می برم و نمی پوشم ها!  کفش بدون پاشنه برای پیاده روی های طولانی شهری، یه کفش مجلسی برای مهمونی احتمالی. کفش ورزش برای پیاده روی صبح ها. زلنب و زینبول هام که جای خود دارند: جعبه گوشواره هام را در بست بر می دارم. لوازم آرایش وقتی به تهران می روم مختصرترمی شود چون روی میز توالت مامان میشه خوب حساب کرد.

فکر نمی کنم هیچ جای دنیا مردم اینقدر زود به زود رنگ عوض کنند و درگیر مد باشن. تهران استثناست. گِرگِی خیلی خوب این موضوع رو بهم گوشزد کرد تو یکی از سفرهامون و این بیشتر و بیشتر به چشمم میاد. اینجوری میشه که یک نوعی از اضطراب سراغم میاد که مخصوص تهران رفتن است:
" این مانتویی که یک سال پیش می پوشیدم آنجا، حتما الان اُمُلی شده !"  "اینو بپوشم نکنه بگیرنم تو خیابونا ؟"
 بعد یه به دَرَک! می گویم و برش می دارم و به خودم می گم که یه هفته سفر دیگه این حرفها رو نداره. بذار یه هفته اُمُل باشم ببینم دنیا چه جوری می گرده...

وقتی از سفر بر می گردم  تا چند روز چمدان روی زمین اتاقم می خوابد تا حوصله کنم و تک تک خرت و پرت ها رو دربیارم و سر جای اولش بچینم. چمدان را بگذارم بالای کمد به امید سفر بعدی.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۳

آنچه از دل برآید بر دل نشیند

یاد یک صبح پنجشنبه آفتابی پاییزی می کنم که در آپارتمانی کلنگی در امیرآباد تهران،
 تنها باشم و این موزیک از محسن نامجو را گوش بدهم و نون و پنیر و چایی بخورم.

پانوشت :
 من هیچ خاطره ای از موسیقی این جناب در اوقاتم در ایران ندارم. یک سال بعد از اینکه از ایران رفتم، دوست نازنینی ندا داد که:
 هان، 
تو به چه گوش می دهی اگر موزیک محسن نامجو را گوش نمی کنی ؟  

, حالا من ناشنیده، حتی با ترانه های جدیدش هم در تهران خاطره دارم ....


سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دوستی های مجازی

این روزها کمتر آدم ها وقت می گذارند تا نوع بودنشان را بدون ابزار اطلاع رسانی جمعی برای هم تعریف کنند. همان قدر که فاصله ها از هم زیاد شده است، ابزار ارتباط هم گسترده تر شده است. ولی ارتباط برقرار کردن در حد تقسیم یک عکس یا گفته یا حالت روحی ( استتوس) با همه تخفیف پیدا کرده . همه انگار از هم خبر دارند و ندارند. خبر داربودن و در ارتباط بودن های آبکی و قلابی و بی روح.

دوست هایم،

 آنهایی که از دور و بی صدا عکس هایشان را می بینم و به یک لمس و ضربه زدن به دگمه لایک بهشان می گویم که هستم و دیدم و فهمیدم کجا ها بوده ای و چه کرده ای و چه خوب کرده ای. و اگر خیلی دلم ضعف برود و یا دلتنگ شوم با نوشتن یک نظر کوتاه خودم را ارضاء می کنم و بس.

آنهایی که بدون اینکه بخواهند یا بدانند توی ابر صوتی موزیک های خوب  را با من تقسیم می کنند،

و همه آنهایی که در این دایره نمی آیند و شانس بیشتری دارند که مرا مجبور کنند گوشی تلفن را بردارم و یا صفحه ایمیلی را باز کنم و از حالم برایشان بنویسم و جویای حالشان شوم. بهشان بگویم کجا بودم، چه کردم، چه خوانده ام، چه فیلمی دیده ام و بگذارم بدون دیدن عکسها،  از لابه لای نوشته هایم، از پیچ و خم تَن صدایم و گاه از حرکت دستانم خودشان در تصورشان حال من را بفهمند.

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۳

به مناسبت صدمین شب فیلم تماشاخانه در دوبی

تماشاخانه نه فقط آن صفحه نمایش فیلمی بوده که ده ها فیلمی رو که از حوصله و دایره شناخت من خارج بوده بهم نشون داده ، بلکه شبیه مهمانی های دوره ای خانوادگی قدیمی است که قبلا در ایران داشتم. از این مهمانی هایی که در یک روز خاص درخونه صاحبخونه به روی همه باز بود وهرکس به اقتضای مشغله اش در دوره حاضر می شد. از این جمع شدن هایی که دیدار و گپ زدن به غذا و پذیرایی ارجح بود و به بهانه اش خواه و ناخواه دوستان دور و نزدیک را می دیدیم و دلمون به بودن هم قرص بود. 

سوغاتی و هجرت

مهاجرت کردن اتفاق عجیبی است و اعجاب آن در چالشی است که مهاجر با بستر جدید و قدیم خود دارد. اینکه هر فرد چقدر زمان لازم دارد تا با دیار جدیدش خو بگیرد کاملا شخصی است و به هزار نکته مختلف بستگی دارد/

حدود هفت سال و نیم است  که در خارج از ایران، در امارات متحده عربی، در شهر دوبی زندگی می کنم ولی شاید کمتر از شش ماه باشد که احساس می کنم به شهری که در آن زندگی می کنم تعلق خاطر دارم و پایم روی زمینش بند است. تنها در این چند ماه بوده که نگاهم از پشت سرم، از تهران و خانواده ام و دوستانم و همه مکانهایی که از آنها در تهران هزاران خاطره دارم بریده شده و به جلو رویم خیره شده. برای من، رسیدن به این جایگاه 7 سال طول کشید. شاید زمان زیادی باشد به نسبت خیلی های دیگر، شاید هم کم. نمی دانم. اما نشانه های زیادی وجود دارند که این اتفاق را تایید می کنند و حس می کنم که به قول معروف در دیار جدید جا افتاده ام.

به تازگی در سفر بودم. اهل سوغاتی خریدن هستم همیشه. خرده ریزهایی کوچک ولی به یاد ماندنی. هیچ وقت هم فله ای خرید نمی کنم که چنته ام پر باشد برای هر فرد احتمالی. نه . هدیه های کوچکم را همیشه به اسم می خرم. مثلا می دانم کدام کارت پستال یا مداد موزه فلان را برای چه کسی خریده ام.
درسفرهفته پیش، دست آخر 3 تا هدیه کوچک خریدم برای دوستان محدودم در دوبی. همین. این اولین بار بود که دوستان و خانواده ام در ایران از لیست این هدیه های کوچک حذف می شدند. 

با خودم فکر می کردم:
از سفر به دوبی برمی گردم و به دوستانی که در دوبی چشم به راهمند سوغاتی می دهم ...

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۳

حاشیه کارگاه نمایشنامه نویسی گروهی

 کارگاه نمایشنامه نویسی گروهی به سرپرستی علی فومنی مرتضوی در دوبی در حال برگزاری است. من همراه 5 نفر دیگر در این کارگاه شرکت می کنم و از چیزهای زیادی که در مورد ادبیات نمایشی یاد می گیرم هیجان زده ام.  جدای محتوا و برنامه و هدف اصلی کارگاه، گاه و بی گاه گفتگوهای ظاهرا حاشیه ای پیش می آید که هر کدام سرفصل یک گره ای است برای من که به گره های نادانسته هایم اضافه می شود و در اوقات فراقتم به دنبال جواب برای این گره ها هستم.
 یکی از این مباحث، تفاوت نگاه و نقد افلاطونی و ارسطویی به مقوله شعر و هنر بود. چکیده ای از مقاله دکتر محمد طاهری در این باره به شرح زیر است :

ارسطو و افلاطون با آنكه دربارة ماهيت محاكاتي هنر، و بويژه صناعت شاعري اتّفاق نظر دارند، اما درباب نحوة تبيين اين ماهيت ونيز در مورد ارزيابي آثار هنري كاملا با يكديگر در تقابل هستند. افلاطون به اقتفاي استادش سقراط و براي برپايي عدالت در مدينه فاضله، محاكات را نوعي الهام ماوراءالطبيعي تلقيكرده و شاعران را از دريافت حقيقت اصلي، كه به زعم او در عالم مثل است، ناتوان مي بيند و آثارشان را در تضاد با خرد و اخلاق و آموزه هايشان را ماية تباهي و گمراهي جوانان مي داند؛ بدين روي هنرمندان وشاعران را در جمهوري او راهي نيست. در تقابل با نقد اخلاقي افلاطون، ارسطو نقد زيبايي شناسانه را مطرح مي نمايد و با كمرنگ كردن عنصر الهام در خلق شعر، شاعري را صناعتي با قواعد منطقي معرفي مي كند و درصدد است به روشي دست يابد تا بدان وسيله ارزش هاي زيبايي شناسي يك اثر هنري را مشخّص نمايد. از ديد ارسطو، شعر به دليل توجه به كلّيات، از تاريخ، فلسفي تر و والاتر است و خطايايي كه در بعضي از سروده هاي شاعران بزرگ ديده مي شود، از منظر زيبايي شناسي قابل توجيه است . هر دو فيلسوف متفق القولند كه شعر تأثير قابل توجهي بر روحيات افراد دارد؛ با اين تفاوت كه افلاطون اين تأثير را عامل روان پريشي وانحراف اخلاقي مي داند و آن را تحقير مي كند؛ اما ارسطو با تحسين اين تأثير ، آن راعامل مهم پالايش روان می انگارد.

فصلنامة علمی پژوهشي كاوش نامهسال سيزدهم ( 1391 )، شماره24

دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۳

لذت تراژیک

زن جوانی که در کنار همسر و فرزندانش روزگار آرام و شیرینی را می گذراند، زیرلب غزلی را زمزمه می کند و داستان هجران و جفای یار را آواز می خواند، دوباره و سه باره و صدباره ...و هر بار بیشتر از بار پیش لذت می برد. 

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

به بهانه روز معلم

یاد گرفتن یکی از لذت های پررنگه برای من. دغدغه یادگرفتن دارم همیشه. وقتی از یک چیزی سردر می آورم، وقتی می تونم چیزی رو بسازم، وقتی قدرت تحلیل یک داستان، یک روایت یا یک اتفاق را دارم سرشار از شوق میشم. حس خوبی بهم دست میده . از  خودم خوشم می آد.  اینکه همه اینها تا کجا به قسمت ایده آلیستی و خودشیفتگی من برمی گرده داستانی طولانی است که حتما باید روش کار کنم و تحلیلش کنم و ازش سردربیارم و شاید بیشتر در موردش بنویسم. 

 ولی اینها رو می نویسم که به این بهونه که از همه دوستانی که در نقش مربی یا همراه و همفکر بهم کمک کرده اند و مصاحبت باهاشون بار آموزشی برای من داشته تشکر کنم . دوستانی که بدون چشم داشت چیزهایی را که بلد بوده اند را بهم یادداده اند یا با من همفکری کرده اند :
 از مهرو جان جان، بابت تمام ساعت هایی که برای من صرف کرده و از یک سوی دیگر دنیا من رو با روانکاوی آشنا کرده.
 از مهتابی که دوستی اش و حضور پررنگ از راه دورش مثل یک آیینه من رو به چالش کشونده و تو هر گفت و شنودی ازش چیزهای جدید یاد گرفته ام.
از نسیم مهربون که به تازگی من رو با دنیای رنگهای روغنی آشنا کرده.
واز گِرگِی، که همیشه برای یادگیری چیزهای تازه تشویقم کرده.

و از خودم می پرسم: 
کجا و چگونه می تونم دین خودم رو به این آدمها یا آدمهای دیگه ادا کنم ؟

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

خاله ناهيد

خانم دكتر مستقل، خاله ناهيدِ آنيتا كه من هم گاهي با ترس و خجالت خاله صداشون مي كردم ديشب از اين دنيا سفر كرد. چندين ماه با بيماري اش مبارزه كرد ولي خيلي زودتر از انتظار رفت. خاله ناهيد، پزشك جراح خيلي از مامان ها مثل مامانِ من بود. به مامان خيلي بچه ها كمك كرده بود تا اون ها رو به دنيا بياره ولي به مامان من كمك كرده بود كه ديگه بچه اي به دنيا نياره. خيلي هم فرق نمي كنه البته. مي خوام بگم كه يه جوري مثل فرشته ها تو به دنيا آمدن و يا نيامدن آدم ها دست داشت و حتما از دنيا رفتن اين آدم براي خيلي از مامان ها و بچه ها بد شد.

هميشه تسليت گفتن و گفتن جمله هاي تكراري كه هيچ جوري دردي از درد كسي كم نمي كنه سخت ترين كار بوده برام. ولي با عميق ترين احساساتم با همه خانواده خاله ناهيد همدلي مي كنم.

روحشان شاد.

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۲

نگاهی به فیلم کابوی نیمه شب، نمایش شب فیلم هشتاد و هشتم تماشاخانه، دوبی

کابوی نیمه شب داستانی است غریب آشنا از روزگارِ مرد جوانی که به دنبال آرزوها و تخیلاتش از دیار کوچک خود به وادی بزرگ تری سفر می کند. جوان خوش قد و قامت که در رستورانی در تکزاس به ظرفشویی مشغول بوده، به قصد وصال زنان زیبا و متمول بار سفر می بندد و به نیویورک سیتی می رود. جان وُیت در نفش جو باک، با کلاه کابو بر سر و چکمه های وسترن برپا در نهایت شوق و شور در خیابانهای نیویورک قدم می زند و برای زنان دلبری می کند. لهجه و قیافه و ساده لوحی روستایی اش از یک طرف و اعتماد به نفس بیش از اندازه اش از طرف دیگر او را مضحکه و بازیچه دست افراد می کند. در مواجهه با مردم کوچه و بازار بعد از چندین بی اقبالی وقتی پولش ته می کشد، با واقعیت دنیای اطرافش مواجه می شود.

کابوی نیمه شب به عنوان یکی از برجسته ترین آثار موج جدید سینمای امریکا (هالیوود) در دهه 60 است. گیشه سینمای هالیوود که در انتهای دهه 50 به بعد با هزینه های سنگین استودیوهای بزرگ و محتواهای محافظه کارانه خانوادگی فیلم هایش با بحرانی جدی دست و پنجه نرم می کرد، با روی آمدن موج جدیدی که با فیلم بانی و کلاید (1967) آغاز می شود کم کم جان می گیرد. در این دوره تولید کنندگانی نظیر راجر کورمن از فیلمسازان جوان مستقلی که تحت تاثیر سینمای هنری اروپا و موج جدید فرانسه و سینمای کلاسیک ژاپنی بودند حمایت کردند و روح تازه ای را به گیشه های سینمای امریکا دمیدند. محتوایی که جان شلزینگر در کابوی نیمه شب ترسیم می کند همچون خشونت، سکس، رابطه های بین نژادی، همجنس گرایی، مصرف مواد مخدر و سبک زندگی بوهمین در لایه های در هم فرو رفته شهر نیویورک، بیان جسورانه ای از مسایل اجتماعی آن پارادایم است که استودیوهای بزرگ از به تصویر کشیدن آن ناتوان بودند.

 داستان کابوی نیمه شب، نگاه نقادانه ای برباور رویای امریکایی را تصویر می کند. باوری که نویدبخش آزادی است و راه رسیدن به فرصت ها و موفقیت های زندگی را برای همه ازهرطبقه اجتماعی به شرط سخت کوشی هموار نشان می دهد. در سفر از تکزاس به نیویورک، تابلوهای تبلیغاتی شرکت نقت در کنار جاده خودنمایی می کنند: " اگر چاه نفت ندارید، یکی بگیرید". داستان، نمایش جمع اضداد است. تصاویر نیویورک سیتی در این فیلم آن درخشش و جذابیت نیویورکی که در اغلب فیلم های هالیوودی به نمایش می آیند را ندارند. تضاد طبقاتی و زمختی های واقعی شهر بزرگنمایی شده اند. مردم به سادگی به همدیگر نزدیک می شوند، همدیگر را می فریبند، از یکدیگر سودجویی می کنند وبه همان سادگی از کنار هم می گذرند. جو باک در چندین ملاقاتش وقتی به قصد پول با افراد همخوابه می شود درنهایت متوجه می شود که رودست خورده است، یا طرفش پولی به جیب ندارد و یا این اوست که باید به طرفش بپردازد. از طرف دیگر در میان همین افراد رفاقت هایی بسیار انسانی و پر محبت شکل می گیرد. رابطه بین جو و رفیق ایتالیایی تبار او ریزو، فردی که در ابتدا کابوی جوان را سرکیسه کرده بود، تصویر چنین رفاقت هایی است. رفاقت هایی که شاید طول آن زیاد نیست ولی چنان عمقی دارند که می توانند مسیر زندگی مان را دگرگون کند.

 تحولی که در انتهای فیلم برای جو اتفاق می افتد، همانجایی که چکمه های وسترنش را دور می ریزد و به کار کردن به عنوان کارگری ساده ای می اندیشد. شلینزگر در انتهای فیلم به جسارت به نوعی واقع گرایی اشاره می کند. این واقع گرایی شاید همان مرکبی است که انسان خودشیفته ای چون جو در ابتدای داستان از آن فاصله دارد. تمامی توهمات، رویاها، تخیلات و هذیان هایمان ما را به سمت اهدافی می کشاند تا ترومای شکست هایمان را از یاد ببریم و با واقعیت مواجهه نشویم. تصاویر گذشته و یا رویاهایی که در رابطه با مادرپیر و یا معشوقه جو در طول فیلم به تصویر کشیده می شوند، به صراحت ساختار روانی نوروتیک جو را بازگو می کنند که برای فرار از این گذشته تروماتیک، بار سفر می بندد و سوار بر فانتزی هایش پرواز می کند. دست آخر، جایی که با واقعیت وجودی خودش روبرو می شود، زمانی است که نیویورک را ترک می کند و برای تحقق رویای دوستش ریزو، به میامی می رود و پا بر زمین واقعیت می گذارد و به دنبال کاری معمولی برای یک زندگی معمولی نقشه می کشد.