پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

گپ هایی به سوی آزادی

نگاهی به فیلم سنگ صبور، فستیوال فیلم ابوظبی ، 15 اکتبر 2012

باید اقرار کنم که سنگ صبور را جزو آن دسته از فیلم ها می گذارم که به بهانه دیدن بازی بازیگرش به سینما رفتم . نه عتیق رحیمی ( کارگردان ) را می شناختم و نه چندان حوصله فیلم های جنگی اففانستان را داشتم . ولی دیدن بازی گلشیفته فراهانی در نقش یک زن افغان به بقیه چربید ودست آخر فیلم را در جشنواره بین المللی فیلم ابوظبی تماشا کردم .

گلشیفته فراهانی که جایزه بهترین بازیگر زن در قسمت افق های تازه جشنواره را دریافت کرد، نقش زنی افغان را بازی می کند که در شرایط جنگی، ازهمسر مجروحش پرستاری می کند . همسرش از مجاهدین افغانی است که بر اثراصابت گلوله ای، در کما به سر می برد و در خانه بستری است . پیکری بی حرکت با چشمانی باز و مبهوت تنها دلخوشی زن جوان است که با دوفرزند خردسالش بدون حامی با گلوله و تجاوز و فقر می جنگد .

سنگ صبور ، حکایتی است از دشواری زن بودن دردنیای جنگ. جنگی که در بسترهای سنتی آتش به پا می کند، حال چه افغانستان باشد و یا هر جای دیگر دنیا . روایت زنانی است که بدون تفنگ به دست گرفتن برای آزادگی تلاش می کنند. زنانی که برای در امان ماندن از تجاوز دشمن، خود را بدکاره معرفی می کنند چرا که می دانند دشمن متحجر به ناموس مردم دست دراز می کنند ولی خونش را به همخوابگی با فاحشه، کثیف نمی کند. سنگ صبور تصویر جسورانه ای است از برملا کردن پیکارهای خلاقانه زنان با مناسبات سنتی که با آن رودررو هستند.

در ابتدای داستان صحنه هایی از کشتارو خشونت و گلوله باران جنگ را تعریف می کنند در حالیکه هرچه به میانه داستان می رویم کارزار جنگ تغییر شکل پیدا می کند. سرباز فقط کسی نیست که تفنگ به دوش می کشد . سرباز می تواند زنی باشد که برای پیروزی بر خشونت های جامعه سنتی به خلاقیت هایی دست می زند که برای توده مردم تابو به شمار می رود.

وجه روانکاوانه فیلم ، از طرفی دیگر ، بسیارجای تامل دارد. فداکاری و حمایت زن جوان زیبا بر بالین شوهر میانسال که کمتر علائمی از حیات دارد، کمی اغراق آمیزبه نظر می آید. زن افغان کنار او می نشیند و به قول خودش گپ می زند. گپ ها از اینجا و آنجا شروع می شود و کم کم به خاطرات دور می رسد . هر چه بیشتر با پیکر بی حرکت گپ می زند حس بهتری پیدا می کند. کم کم انگار به این گپ ها وابسته می شود و بیشتر و بیشتر پیش می رود. خاطرات دور را دوره می کند. همین جا است که با فلش بک هایی صحنه های پیکارهایش را برای ما بازگو می کند و ناگفته های زناشویی را بیان می کند. گویی هرچه بیشتر گپ می زند آزادترمی شود .

در شب نمایش فیلم ، رحیم عتیقی(کارگردان)، گلشیفته فراهانی ( بازیگر نقش اول زن ) حضور داشتند و در انتهای اکران فیلم به پرسشهای مخاطبین پاسخ دادند .

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱

Junk Space

با گِرگِی رفته بودیم یک مرکزخریدی در حومه بوداپست که یه قبض آب و برق عقب افتاده را بپردازیم . تا اون رفت تو اداره آب و برق ، من واسه خودم جلو ویترین مغازه ها پرسه می زدم . همین جور که به ظاهر نخراشیده و خالی از هر ظرافت فضا نگاه می کردم ، صدای آدِلِ از رادیو به گوشم خورد .

آ ست فایر تو دِ رِین. . . 

هی هی هی هی هی

همین موزیکی که تو در وکوچه و بازار به گوشِت می خوره و حق فرار هم نداری . یه دفعه حس کردم تو دوبی ام . بعد دیدم نه اینجا که دوبی نیست . بعد اصلا یادم رفت کجام و داستان از همین جا شروع شد . . .
با خودم فکر کردم هر جای دنیا می تونم باشم در اون لحظه . این فضاهای شبیه به هم و بی هویت ، مثل قارچ همه جای دنیا سبز شده اند و بی هویتی شان گاه چنان آدم را تکان می دهد که زمان و مکان را از هم تشخیص نمی دهی . توی تهران هم که کمتر این حس وجود داره ، به مدد مهندسین مشاورین خارجکی انشالا در یه دهه دیگه از این فضاهای آشغال برخوردار میشیم .

گاهی احساس می کنم مانندهمه مردم زندگی نکردن هر روز سخت تر می شه . مجبوری همه جا صدای جار کشیدن رادیو یی رو گوش بدی که موزیک یه بابا مرده ای رو پخش می کنه که معلوم نیست چه جوری تاپِ دنیا شده .مجبوری از مغازه هایی خرید کنی که همه جای دنیا شکلشون یه جوره .

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

نشسته روی تاقچه پنجره چوبی

 نگاهی به فیلم "بن بست" ساخته پرویز صیاد

خودم را مجسم می کنم ، ایستاده ته کوچه ای بن بست، ازطبقه دوم خانه قدیمی آجری، پشت پنجره چوبی اتاقم به سرکوچه زل می زنم و انتظار می کشم .انتظار غریبه ای را که حضور گاه و بی گاهش طوفانی در دلم راه انداخته و هوش و حواسم را ربوده . عاشق می شوم ، بی اشتها می شوم ، بی خوابی به سرم می زند ، با حضور او احساس خوشبخت بودن می کنم ووقتی غیبش می زند خودم را بدبخت روزگار می بینم . لحظه هایی از شوق دیدار دلم می لرزد ولی از روی غرور پرده را کنار نمی زنم و خود را از جلوی چشم محبوب قایم می کنم .آخر این طوری سنگین تر به نظر می آیم . دلم نمی خواهد که به او نشان بدهم که دوستش دارم. دلم می خواهد که او پا جلو بگذارد. آخر خیلی مهم است که آشنایی چطوری شروع شود...

این همزاد پنداری ها سراسر فیلم با ما است . انگار که دفترخاطرات نوجوانی را ورق می زنیم. از سادگی و بچگی اش متعجب نمی شویم ولی گاه و بی گاه از شنیدن گفتگوهای درونی اش خنده مان می گیرد. انگار که یادمان می افتد که چه حماقت هایی را از سر گذرانده ایم . . .

داستان فیلم تصویری است آشنا، از حکایت عشق دخترجوان پاکنکوری که در توهمات خود غلت می زند، زنانه و صادقانه . اینقدر آشنا که درجلسه بحث و گفتگوی بعد از نمایش فیلم ، بسیاری از حاضرین ابراز کردند که در دوره ای از نوجوانی و یا جوانی خود با چنین حس هایی دست و پنجه نرم کرده اند .

یکی از دوستان تعبیر زیبایی از داستان را بیان کرد : " همه ما در برابر وجوه زندگی و واقعیت ها، تعبیرهایی را برای خودمان می سازیم که اغلب توهماتی بیش نیستند و در رویارویی با بن بست های زندگی به واقعیت تلخ توهماتمان پی می بریم . آگاهی و پختگی اغلب نتیجه رویارویی با چنین بن بست هایی است . صحنه بهت زدگی دخترک در انتهای داستان شاید تصویری از این نقطه عطف و بیداری است ."

گفتگویی دیگر حول زمینه و بستر این داستان انجام شد: " رویارویی جوانی ازخانواده متوسط نسبتا سنتی با مناسبات جامعه ای که در کش و قوس نوین شدن قرار دارد. بر روی یک دیوار اتاقش تابلوی دخترک میناتوری آویزان است و بر دیواری دیگر پوستری از بتهوون . قصد دارد کنکور بدهد و دانشگاه برود. دوست دارد کتاب بخواند تا رازهای بزرگ را بداند و بتواند حرف های مهم بزند . خالی از هر گونه ایدئولوژی، کیلویی کتاب می خرد. در کافه می نشیند و انتظار محبوب را می کشد. کافه ای مملو از روشنفکرنمایانی که چرندیاتی را بی وقفه برای هم بلغور می کنند. "

داستان از جنبه دیگر روایت گفتگوی بین عقل و احساس است . مادر با ذکاوت که از حضور غریبه در اطراف خانه نگران شده ، وقتی از داستان دلدادگی دخترش به غریبه آگاه می شود به ضربی خیالش آسوده می شود و دلش شاد می شود . از تنهایی دخترش نگران است و او را به یافتن همدمی تشویق می کند. سکون و رخوتی که از غیبت حضور مرد ( پدر و برادر) در بستر خانه وجود دارد، با تصور تنها نبودن دخترش از خانه رخت برمی ببندد.

این روایت عاشقانه موزیک متن ندارد و پر است از سکوت ها و گفتگوهای مونولوگ، ولی به مدد جذابیت داستان ، نورپردازی خاص و فیلمبرداری ماهرانه هوشنگ بهارلو بیننده را تا انتها دنبال خود می کشاند .

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

هومسیک

آهای تهران لعنتی که دلم لک زده برات ،
نامردی اگر اردیبهشت رو تنهایی با خودت حال کنی . . .

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

پوستی که در آن زندگی می کنم

فیلم اخیر پدرو آلمودوار رو با اشتیاق پیدا کردم ودیدم . اگرچه فیلم های او را بسیار می پسندم و دوست دارم ولی در نظرم پوستی که در آن زندگی می کنم درمقایسه با خیلی از کارهای اوغافلگیرانه ناامید کننده بود .

داستان فیلم در مورد جراح پلاستیکی است که روی فرمول های جدید برای دسترسی به نوعی پوست رویین تن تحقیق می کند و این تحقیق در راستای اتفاقات زندگی شخصیاش مسیر خاصی پیدا می کند . داستان به شدت جذاب است و میخکوبت می کند . از لحظه این که فیلم شروع شد تا زمانی که تمام شد حس کردم اصلا پلک نزده ام ! ولی این سوال در ذهنم می چرخید که آیا دارم فیلم ترسناک نگاه می کنم یا درام ! رگه های خشونت به صورت رادیکال بزرگنمایی می شوند و متاسفانه در خیلی از سکانس ها با کلیشه ترکیب می شوند .

فیلم همان حال و هواهای خاص آلمودواری دارد . حس خوب خانه های سنگی و باغ های اسپانیایی و موزیک متن آلبرتویی کیفت را کوک می کند . بازهم به خودت فحش می دهی که چرا اسپانیایی بلد نیستی و هوس می کنی یه برنامه بذاری بری اسپانیا .

شخصیت پردازی ها قوی هستند . امیال سرکوب شده روانشناختی باظرافت خوبی ترسیم شده اند. ریتم زمان حال و گذشته در قالب فلش بک های زیادی تکرار می شوند و بدون اینکه آزارت بدهند شخصیت ها را بهت معرفی می کنند . بازهم شوک های آلمودواری پرده برداری از حقیقت ، قضاوتت را در طول فیلم نسبت به شخصیت ها تغییر می دهد . حقیقت هایی که همیشه در نظرم نوعی بزرگنمایی بوده اند.

تم ترسناک و هیجان انگیز بودن در سراسر فیلم جاری است و این چیزی است که آلمودوار خودش به آن اعتراف می کند. ولی کلیشه ای بودن آن کمی آزاردهنده است . در واقع رابطه احساسی جراح پلاستیک و مریضش که شاید یکی از نقاط عطف و مناقشه بر انگیز بود تحت تاثیر خیلی کلیشه ها آنطور که باید ترسیم نشده است .

خانوم وایسا !

وقتی تو جای درست قرار نگرفته باشی ، جابه جا کردن یه حبه قند برات توانفرسا می شه و حس می کنی داری یه بیشتر از توانت انرژی صرف می کنی . کافیه به کاری که می کنی علاقه مند باشی و نمی فهمی که چطوری زمان می گذره و خستگی تو کار نیست .
خیلی ساده است به ظاهر و همه هم انگار این رو می دونیم ولی گاهی تو کوچه پس کوچه های باید و نباید ها و رودربایستی و لطف کردن به دیگران چنان گیر می کنیم که قیمت انرژی که تلف می کنیم رو فراموش می کنیم .

من خیلی ساده برای جلو بردن کارها و راضی نگه داشتن دیگران می افتم رو دور باطل . یک کارهای به ظاهر ساده انجام می دهم که کار جلو بیفتد و کار لنگ نماند چون فکر می کنم اگر من انجام ندهم ، هیچ کس انجام نمی دهد ! و فقط منم که باید کارها رو راست و ریس کنم !

می خوام برای خودم یه برنامه کوتاه مدت بگذارم و مراقبه کنم که فقط کارهایی رو انجام بدهم که دوست دارم و ازشون لذت می برم .

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

آهستگی

مامان کمتر کار خونه رو به من می سپرد . همیشه می گفت تا مونا بیاد به خودش بجنبه من تموم کردم رفتم سر کار بعدی . کلا همه تو دوست و فامیل می گفتن که اسلو موشنم . ولی خوب تعریف اونا یه جور صفت منفی بود . اینکه بالاخره بزرگ میشه و شوهر می کنه و مجبوره بجنبه و فرز بشه !
تنها زندگی کردم ، شوهر هم کردم ، فرز هم شدم . ولی هنوز که هنوزه سریع و فرز بودن بزرگ ترین درد منه . نه اینکه نتونم کاری رو تند انجام بدم . اغلب اوقات مجبورم و انجام می دم ولی انگار قانون شکنی می کنم . قانون طبیعی مونا بودن را زیر پا میذارم . خستگی بعدش به شدت من رو با خودم بیگانه می کنه . از کاری که می کنم نمی تونم لذت ببرم چون طبیعتم تند نیست ، بخوام تند باشم باید بزنم رو دور تند . بعضی ها اصلا ورژنشون تنده . عین فرفره . عین آزاده که بگی ف و تمام خونه رو تو ایکی ثانیه مثل دسته گل می کنه . من آدم سر فرصتی هستم . غیر از این باشه لذت نمی برم . استرس می گیرم .

داشتم فکر می کردم که به یه مسافرت احتیاج دارم . بعد دیدن نه ، فقط به یه کم وقت برای آهستگی نیاز دارم و بس .

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

نوروز


از در خونه که وارد می شی ، بوی سنبل می زنه زیر دماغت . گل نیم وجبی سر سفره چه حسی داده به نوروز ما . از دکان کوچکی که توی بیمارستان ایرانی ها هست خریدیمش ، سه روز پیش . پر بود از غنچه های فسقلی . الا اللهی خریدمش و واقعا فکر نمی کردم گل کنه . صبح نوروز دیدم نصفشون باز شدن و امروز هم کاملا داره بهمون می خنده و عطر افشانی می کنه .

سی و سه سال عمرم هیچوقت با سمنو صنمی نداشتم . همیشه میذاشتیم سر سفره که فقط باشه . نمی دونم امسال چرا اینقدر به مذاقم خوش اومده . سمنوهای دوبی قلابی اند و خوشمزه یا من سلیقه ام عوض شده ؟ بگذریم . هی رفتم و اومدم و بهش ناخنک زدم . ظرفش نصفه شده سر سفره . اینجوری به نظرم طبیعی تره . نمایشی نیست . اوقاتمو را شیرین کرده . . .

چند وقت بود این ور اونور دنبال یه رومیزی با حس و حال میگشتم برای سفره هفت سین . هوس کرده بودم یه رومیزی بخرم . یا من درست نگشتم و یا اونی که دلم می خواست تو مغازه ها نبود . وقتی می خواستم سین ها رو بچینم روی میز یاد کشوی روتختی هام افتادم . همین جوری یه سری زدم بهش . یه رومیزی پیدا کردم که دفعه آخر مامان تو ایران بهم داده بود . روش قیطون دوزی داره با طرح بته جقه و جنسش یه کتون خیلی دوست داشتنیه . به کلی از یاد برده بودمش . یادم باشه وقتی یه چیزی می خوام قبل از اینکه تو در و بازار بیفتم دنبالش اول به ته دلم یه سرک بکشم . راحت تره . صادق تره .

دیروز یه مرخصی نصف روزه به خودم دادم . با گِرگِی و مهبد رفتیم ناهار بیرون . بعدش تا خروس خون کار می کردم و امروز هم ادامه اش . فردا شب تحویل پروژه دارم . این هم یکی دیگه از بدی های ایران زندگی نکردنه ، اینکه نوروز هم یه روزه مثل همه روزهای کاری دیگه . قرار تحویل کار رو هم که یه ایرونی تنظیم نکرده که حالیش باشه 22 مارس نوروزه و حس کار کردن نیست .

این غرغر نیست . بیان واقعیته . اینکه یادم بمونه کجای کارم . چی رو دادم و چی گیرم اومده . چی به چی می ارزه . امسال کمتر دلم هوای ایران و کلیشه های عید رو داشت . حس می کنم بزرگ تر شده ام . شاید هم به خاطر کانون کوچیک خانواده ای که پارسال پا گرفت . حضور گِرگِی و مهبد ته دلم رو قرص می کنه .

نوروزتان سبز .

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

اضطراب

اتاقک پله های فرار ،
دود سیگارهای بی انتهای دم به ساعت
وتاپ تاپ قلبی که با دلهره می خوابد و با کابوس بیدار می شود

ابوظبی ، دم دمای عید

دعا

یه سینه پر ازعشق
یه مشت پر از صبر
یه دل لبریز از بی نیازی
یه سر پر از امید
یه بغل پر از استقامت

می فرستم پیشاپیش برایت
عیدی ،

و چشم به راهت می مانم .
آهای مردم دنیا ، آهای مردم دنیا ،
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم گله دارم

آهای مردم دنیا ، آهاااای مردم دنیا ، گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم
گله دارم
گله دارم

شما که حرمت عشقو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشقو نگه نداشتین

آهای مردم دنیا ، آهای مردم دنیا
گله دارم ، گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم ، گله دارم

فریاد من شکایت یه روح بیقراره
روحی که خسته از همه ، زخمی روزگاره

گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختم و گم شدم نیست

آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم

***

هر چند که بارها و بارها و سالها و سالها از عالم و آدم بریده باشی و سعی کرده باشی به واقعیت تنهایی خو کنی
هر چقدر هم که به خودت یاد داده باشی که مسوولیت بار تنهایی و دردهایت را خودت بپذیری و سر هیچ کس و هیچ جا خالی نکنی ،

بازهم میشه این ترانه رو زیر لب زمزمه کرد و دلت رو با گله گزاری از آدما و دنیا و خدا خنک کرد .


شعر : اردلان سرفراز
با صدای داریوش

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

حذف مؤلف

یادم می آید مصاحبه ای از حسن شماعی زاده دیدم و کلی متعجب ماندم . طرز بیان و حس صداقت کلامش به سختی به کسی می ماند که خواننده" یه دختر دارم شا نداره " و یا "گیتارمو ازم نگیر "باشه . یا اینکه یادم می آد بعد از دیدن مصاحبه خانم حمیرا کلی از شخصیتش خوشم اومد و وقتی اینجا یا آنجا موزیکش را می شنیدم ، با وجود اینکه کارهای موسیقی اش را هیچ وقت دوست نداشتم ،با گوشی متفاوت بهش گوش می دادم . بارها هم شده که راجع به هنرمند مورد علاقه ام چیزهای مختلف خوانده ام و تو ذوقم خورده است و دوباره که نقش هایش را تماشا کرده ام و یا موزیکش را شنیده ام کمی با کراهت بهش دل سپرده ام .
از طرفی دیگر، وقتی کسی از هنرمند مورد علاقه ام انتقاد کرده است ، بوق روشن فکری سرداده ام که چه حرف ها ! هنرمند رو باید از هنرش جدا دانست و شان اثر هنری را با شخصیت آفریننده اش پایین نیاورد .

خیلی مرز باریکی است . خصوصا زمانی که هنرمند به ناچار درگیر ایدئولوژی می شود و در آثارش خواه یا ناخواه سمت و سوی سیاسی می گیرد . آیا واقعا نمی شود برچسب ها را از هنرمند جدا کرد و جدای اندیشه ها و رویکردهایش اثر هنری اش را فهمید ، لذت برد و یا نقد کرد ؟

چظور می شود از صدای مرضیه لذت برد و مجاهد بودنش را فراموش کرد ؟ چطور می شود عکس هدیه تهرانی و مشایی را کنار هم در افتتاحیه نمایشگاه عکاسی اش دید و با دیده شک و ظن به آلبوم عکس هایش خیره نشد ؟

***

فیلم کوتاه گلشیفته فراهانی را دیدم .
نه سعی می کنم مثل خیلی ها ازش به خاطرشجاعت و تابوشکنی و یا هرایده ای برای بازی در این فیلم طرفداری کنم و اورا همپای فروغ بدانم ،
و نه مانند موجی دیگر او را بکوبم و در آینده در هر صحنه از نقش آفرینی یاد پستان هایش بیفتم و از او طلبکار حرمت زن ایرانی باشم .

هر دلیلی که پشت انتخابش در این فیلم بود ، مال خودش .

بازی اش را دوست دارم و مشتری تماشای نقش آفرینی هایش هستم .