با گِرگِی رفته بودیم یک مرکزخریدی در حومه بوداپست که یه قبض آب و برق عقب افتاده را بپردازیم . تا اون رفت تو اداره آب و برق ، من واسه خودم جلو ویترین مغازه ها پرسه می زدم . همین جور که به ظاهر نخراشیده و خالی از هر ظرافت فضا نگاه می کردم ، صدای آدِلِ از رادیو به گوشم خورد .
آ ست فایر تو دِ رِین. . .
هی هی هی هی هی
همین موزیکی که تو در وکوچه و بازار به گوشِت می خوره و حق فرار هم نداری . یه دفعه حس کردم تو دوبی ام . بعد دیدم نه اینجا که دوبی نیست . بعد اصلا یادم رفت کجام و داستان از همین جا شروع شد . . .
با خودم فکر کردم هر جای دنیا می تونم باشم در اون لحظه . این فضاهای شبیه به هم و بی هویت ، مثل قارچ همه جای دنیا سبز شده اند و بی هویتی شان گاه چنان آدم را تکان می دهد که زمان و مکان را از هم تشخیص نمی دهی . توی تهران هم که کمتر این حس وجود داره ، به مدد مهندسین مشاورین خارجکی انشالا در یه دهه دیگه از این فضاهای آشغال برخوردار میشیم .
گاهی احساس می کنم مانندهمه مردم زندگی نکردن هر روز سخت تر می شه . مجبوری همه جا صدای جار کشیدن رادیو یی رو گوش بدی که موزیک یه بابا مرده ای رو پخش می کنه که معلوم نیست چه جوری تاپِ دنیا شده .مجبوری از مغازه هایی خرید کنی که همه جای دنیا شکلشون یه جوره .
۱ نظر:
متاسفانه آسایشی توی اون فرهنگ چشم نواز و فریبنده هست که تونسته این طور سیطره بیندازه بر همه جای دنیا و این انسان درمانده رو مجذوب خودش بکنه و مغلوب.
ارسال یک نظر