انگار که یه کتاب سنگین رو گرفتم بین دوتا دستام ، یه جلدش توکف این دستم و یه جلد رو اون دستم .
ورقای کتاب با باد حرکت می کنن و این ور اون ور می رن و چشمم به هر صفحه و عکس هاش می افته آب از لب و لوچم راه می افته و حرص می زنم که چاهار خط ازش بخونم که باد اون صفحه رو می بره و گمش می کنم و دوباره چشمم به یک صفحه دیگه می افته و دلم می لرزه که دوباره جهت باد عوض میشه و . . .
منم دستام روی پاهام و زیر جلد سنگین کتاب قفل شده و نمی تونم که یه لحظه درشون بیارم و اون صفحه رو که دلم رو برده تا بزنم و تا خط آخر بخونم . . .
گاهی با خودم فکر می کنم که دید زدن چند خط از این کتاب حجیم ، خودش یه دلخوشی ایه که از هیچی بهتره ،
و گاهی هم می زنه به سرم که با تمام قدرت دو تا جلد کلفت و سنگین کتاب رو بکوبم به هم و کتاب رو ببندم و پرتش کنم به یه دنیای دیگه .
۳ نظر:
این پستی که گذاشتی، یک تحلیل روانشناختی فرویدی رو میطلبه...
به دور از شوخی میتونم این حس رو بفهمم... جالب نوشتی
جالب می دونی چیه؟
اینه که می بینی و یا می خونی که یه آدم دیگه حست رو می گیره و درک می کنه .
:)
می فهمم چی می گی... اگه دوست واشتی به وبلاگ بی رنگ و لعاب من سر بزن...
ارسال یک نظر