یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

ذهنم انباشته است از داستان هاي بي شمار
و فراغتي يافته ام براي گوش دادن به اين داستان ها .
هوا باراني و بهاري است .
اما
ذهنم ياري نمي دهد
و دستم به نوشتن نمي رود .
گاهي مديونم به همان روزهاي پردغدغه اي كه كلمات را روي صفحه جاري مي كند .

سنگ مزار حسين عابر
آرامگاه ظهيرالدوله

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸



گاهی اوقات یک نوا یا یک قطعه موسیقی طوری در ذهنم جاری می شود که فضا برای روان نگه داشتنش کم می آورم .
دیشب درحالی که داشتم کار می کردم و خستگی یک سال تمام رو شانه هایم سنگینی می کرد، همین طور این قطعه را زمزمه می کردم که یک آن هوس نستعلیق نوشتن زد به سرم . بعد از سالها ، مداد برداشتم و به حالت سرمشق شروع کردم به نوشتن . اعتراف می کنم که هرآنچه که مهارت درخطاطی داشتم را ازدست داده ام .
صدای مداد روی کاغذ ، طمانینه برای نشاندن کلمات روی خط کرسی ، حرص خوردن از صورت زشت حروف وقتی که آنها را اشتباه می نویسم ، هول پر کردن صفحه با خطوط سرمشق ، همه و همه مرا برد به دوران دبستان و سخت گیری های بابا و کلاس های خطاطی که در آن زمان به طور جدی دنبال می کردم .
و طعم سکون خطاطی و فضای چهار چوب های آن به مذاقم خوش آمد .

* غلط املایی هم دارم . 18

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را زخود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
در دیده من اندرآ ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون ازدیده ها ، منزلگهی بگزیده ام

غزلیات شمس

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

خیلی ها دوست دارند که روز تعطیل برای شام و نهار بروند رستوران یا از بیرون یه چلو کباب خوب سفارش بدن .
مثلا مامان من مدت ها رسما روز جمعه آشپزخانه را تعطیل اعلام کرده بود .
ولی من یکی از لذت های روز تعطیلم آشپزیه . از انجایی که در طول هفته چندان وقتی برای این کار ندارم ، روز تعطیل از اینکه برای غذایی که می خواهم بخورم وقت صرف کنم لذت می برم .
اضافه برآن کلا مدت طولانی نیست که به آشپزی علاقه مند شدم و هنوز برام پختن غذا تازگی داره و ازش لذت هم می برم . دست پختم را اگر نسبت به تجربه و سابقه کاری ام بسنجم می بینم بدکی نیست کما اینکه خیلی شاهکار هم نیست . احساس می کنم تغییر کرده ام . نمی دونم اسمش بزرگ شدنه یا نه . ولی من که همیشه از وقت تلف کردن برای تهیه غذایی که ظرف ده دقیقه تمام میشه گله می کردم ، این روزها آشپزی برام حال و هوای دیگری داره .

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

سکوت


امروز از آن روزهایی بود که زیر لایه های ملافه ام گم شدم و نتوانستم بروم سر کار . وقتی به خودم می آیم نیمی از روز گذشته است .
دوش می گیرم . موهایم را دم اسبی می کنم و چتری هایم را با سنجاق سر بالای گوشم ثابت می کنم که مزاحمم نشوند . یک فنجان شیر گرم می نوشم و انگار دوباره به زندگی باز می گردم . روی کاناپه می نشینم و به ماشین ها که با سرعت از اتوبان می گذرند خیره می شوم و دردلم می گویم که من امروز تن به این سفر نداده ام و دم دمای ظهر دارم روی کاناپه شیر می نوشم .
تمام روز را در خانه می مانم . تنها . همه جا سکوت است . با عشق به آن گوش می کنم . و هنوز هم که پاسی از شب می گذرد همچنان که می نویسم به آن گوش می سپارم .
صدای هوهوی ماشین ها از بیرون پنجره می آید . مهبد مثل همیشه فوتبال نگاه می کند . ولی من آرومم و هیچ کدام مزاحم من نیستند . صدای سکوت می آید .
باید تمرین کنم تا نوای این سکون را بیشتر در اوقاتم بشنوم .