دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

تیک تیک تیک

تایپ کردن رو دوست دارم . تایپ فارسیم بدکی نیست . می تونم بدون نگاه کردن به دکمه ها تایپ کنم . تمرکزی که روی دستام و کلیدها و فاصله ها می کنم مثل مدیتیشن ذهنم رو آزاد می کنه . مخصوصا زمانی که بداهه می نویسم ، ارتباط بی واسطه  ذهن و انگشت  و چشم خیلی قضیه رو شیرین تر می کنه .

گاهی اوقات  دلم بیشتر می خواد به جای صفحه  مونیتور با مداد روی دفترچه ام که کاغذش کاهیه بنویسم .  خش خش خش .

گاهی دوست دارم اثر ذهنم رو ، روی صفحه با تیک تیک کلید ها بشنوم .

گر من ز می مغانه مستم مستم
 گرعاشق و رند و می پرستم هستم
هر طایفه ای زمن گمانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم

من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
خیام




شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

وقتی همه خوابند

صبح زود روز تعطیلیه .
ساعاتی که شهر خسته از سحرخیزی های هفتگی و بدو بدو های کاری ، گاهی خمار زندگی رنگی رنگی شبانه که به دم دمای صبح می کشد ، در خواب نازند .
 من هم اغلب مثل اکثرآدما این ساعات را تو خواب از دست می دم ولی با یک کم تلاش هر وقت که شکارش می کنم برایم دوست داشتنی ترین ساعات هفته اس . انگار من سوار بر همه چیزم و زمان دست منه . جدای چسبندگی هایی که در تمام طول هفته به ادما و کارهام داشته ام ، حالا می تونم مال خودم باشم . همه خوابن . همه دقیقه ها مال خودمه . بیشترین سکوت روز روشن تو این موقع هفته اس .
تو تهران همیشه یا می رفتم پارک یا می رفتم کوه . همقدم شدن با ادمایی که این ساعات هفته را تو طبیعت می گذرانند خیلی با صفا است . اینجا پا بده ، صبح زود کنار دریا یه دنیای متفاوته با چندین ساعت دیرترش .
...
حس می کنم یه قسمت مهم از همه تلاشهایی که برای بدست آوردن چیزهای مورد نظرمان انجام می دیم، انتخاب  زمان مناسب اه . یه شانس هایی هست که وقتی همه خوابند به سادگی می شه رو هوا زد . یک کم باید به این خواب اه دهن کجی کرد . اغلب  هم کار سختیه .


پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

STRANGER

پسرک چهره رنگ پریده ای دارد . چشمان آبی بی روحش از پشت عینک کائوچوئی مشکی ای که روی صورت سفیدش کاملا تو ذوق می زند ، مهربان به نظر می رسند . موهای خرمایی رنگ سیخ سیخی اش که انگار همین سه ثانیه پیش آنرا برق گرفته ، تو هوا خشک شده اند . تو قدم برداشتن آهسته اش ، طرز نگاه بریده بریده اش و صحبت کردن آرام و شمرده اش یک حس سکون و آرامش حس می کنم که البته به سردی هم می زند . وقتی ازش سوالی بکنید با طمانینه گوش می دهد و بدون هیچ عجله ای به تفصیل موضوع را توضیح می دهد .
 از زبان فرانسه زیاد نمی دانم ولی کاملا حس می کنم زمانی که با فرانسوی ها به زبان فرانسه صحبت می کند لهجه متفاوتی دارد . از طرف دیگرلهجه انگلیسی اش هم به فرانسوی ها نمی رود . تو هر بار برخورد مثل یک آدم فضایی یک چیز غریبی را تو این آدم حس می کردم که کنجکاوم کرده بود .
خیلی زیاد نگذشت که فهمیدم خیلی هم اشتباه نکرده بودم . غریب بودنش از ملیتش نشات می گرفت . از جایی به این شهر آمده که ماه هاست تصویر مبهم سرد و سفیدش پس زمینه ذهنمه .
 ازعمق سرمای مونترال کانادا به این شهرداغ آفتابی پرتاب شده ...


یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

چنار

دلم درخت چنار می خواد .
 الان باید همه چنارهای تهران سبزشده باشه . این روزها شهر از همه فصل سال سبزتره چونکه تازه درختا جون گرفتن و هنوز هم خیلی کثیف نشدن . بعد از 2-3 هفته چنارها شفافیت این روزها رو از دست می دن و کدر میشن .
 همیشه ها هر وقت می رفتیم شمال از دیدن نخل هیجان زده می شدم . همیشه نقاشی اش می کردم و برام یه ابهت خاصی داشت . این روزها دیگه نخل برام زیاد جذابیتی نداره . نه به خاطر اینکه دورو برم از همه مدلش ریخته . نه . ماهیت همیشه سبزبودنش یه جوری برام مصنوعیش کرده.
اما چنار،
یه موجود همیشه روراسته . زنده اس . میشه سردرآوردن جوانه ها شو درعرض یک ماه دنبال کرد . سبز میشه، زرد میشه ، چروک می شه ، با باد می رقصه و زیر پا صدای خش خش می ده .
دلم چنار می خواد .
چنارهای کوچه پس کوچه های فرمانیه ، چنارهای باغ پشتی خونه عزیز مهری ، چنارهای خیابون ولی عصر .


شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

برای اینکه تاریخ تولد افراد یادم بمونه کلی انرژی مصرف می کنم . تو سررسیدم یادداشت می کنم ، خودم را مجبور می کنم برم به یه جاهایی مثل ارکات یا ریمایندرها سر بزنم .
ولی یه تاریخ تولد هایی هست که نمی دونم چه جوری از یادم نمی ره . از وقتی دوبی هستم یه کوچولو انرژی بیشتر هم خرج می کنم که تاریخ شمسی از دستم در نره  ولی گاهی اوقات می شه می بینم دو هفته گذشته و تقویم رومیزی ام هنوز ورق نخورده . بگذریم . امروز 24 فروردینه . چندین ساله که این روزبدون هیچ یادداشتی تو گوشم زنگ می خوره . تولد رضا رستمی پسرک زیبا رویی که هنوز مرگش را باور نکرده ام . 
تولدت مبارک .
روحت شاد.
یک جفت چشم سبز رنگ از دور به من خیره اند .
 اغلب انتظارم را می کشند .
 پیوسته مرا محک می زنند و گاهی با نگاه ملامتم می کنند .
از سنگینی نگاهش خسته ام .
کاش می شد با یک پاک کن از دور و برم پاکش کنم .


چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

وه چه بی رنگ و بی نشان که منم     کی ببینم مرا چنان که منم
کی شود این روان من ساکن            این چنین ساکن روان که منم 
مولانا

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

کودک من

کنار پیست پاتیناژ تعدادی خانم هم سن و سال من ایستاده بودند . به زمین زل زده بودند و به بازی بچه های فسقلی شان  نگاه می کردند.
یک لحظه از ذهنم گذشت که چرا تو این فاصله بازی یکی دو ساعته بچه ها همین جوری راست کنار زمین می ایستند و فقط زل می زنند و گاهی تشویق می کنند ! چرا خودشان پا روی یخ نمی گذارند تا در تجربه شیرین بازی کودکشان سهیم بشوند ؟
بعد پیش خودم گفتم من اگر کودک داشتم ...

 که یکباره صحنه عوض شد .

خودم را دیدم  که دارم در واقع همین کار را می کنم !

وقتی پا روی یخ می گذارم انگار کودک درونم را به حال خودش رها می کنم و خودم از کنار تماشا می کنم .

رهایش می کنم تا آزاد و رها از گیر و دار زمینی ، روی یخ پاک ، لیز بخورد ، بازی کند  ، شیطنت کند ، بترسد ، بچرخد و به شوق جلو زدن از همقطارانش زمین بخورد ...
و خودم از دور از تماشای این کودک لذت می برم .

یک خاطره نارنجی

 داغ بود از تب  و صورتش غرق عرق بود .
خواب و بیدار روی تخت دراز کشیده بود .
یک لیوان آب خنک و چند پر پرتقال پوست کنده برایش آوردم . آب را جرعه جرعه نوشید . من نگاهش می کردم وحس می کردم  که قطره قطره آب  وجودش را تازه می کند . پره پره های پرتقال را از دست من می خورد ، چشمانش برق می زد و گهگاهی قطره ای اشک ازش  سرازیر می شد که چهره اش را مهربان تر می کرد .
حس می کردم با چند پر پرتقال قادرم تمام عشقم را درون بدنش بریزم .