چشمهایم را می مالم . پلک هایم را محکم به هم فشار می دهم . چشمانم را چند بار باز می کنم و می بندم .
نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .
آبی به سرو صورتم می زنم ، یک دوش آب سرد می گیرم ،
ولی نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .
باید باور کنم که بیدارم .
کابوس و شیرینی و امید و بیداری در هم قلت می زنند.
من بیدارم
و شیرین ترینم ، تلخ ترین است .