جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

در آن شب جشن، مابین هیاهوی جمعیتی که می گفتند و می خندیدند و پایکوبی می کردند، آهسته آمد، دست من را گرفت و با من رقصید. عصایی در دستش بود که قبلا هیچگاه با آن ندیده بودمش. رقصیدنش را هم هیچ وقت ندیده بودم. رقصیدن که چه، هیچگاه اینقدر شاد ندیده بودمش.


چشمان گرد و سبز و خمارش به من خیره بود و نم شادی درآن قل قل می کرد. دستِ آخر بغلم کرد و بوسیدتم و در گوشم گفت که با اینکه وقتی راه می رود کف پاهایش بسیارمی سوزد، نمی توانسته از این پایکوبی صرف نظر کند...
از آن شب به بعد شاید پنج شش بار بیشتر ندیدمش، هر بار که ایران رفتم بهش سر زدم یا حداقل تلفنی احوالش را پرسیدم. هر باربا تاکید فراوان بهم گفت که همسر من را خیلی دوست دارد و مهرش بر دلش نشسته است.

دایی سعید، دیشب با تمام دردهایش خداحافظی کرد و رفت. 

جایی خواندم که مارسل پروست کلید جاودانگی در جهان را خاطره می داند. مادامی که خاطره ات باقی است تو زنده می مانی. از این رو خاطرات پراکنده ای رو که همین امشب از او به یاد دارم می نویسم تا زنده نگهت دارم....
                                    ***
در خانه سید خندان و پاسداران از او بسیار به  یاد دارم. در کودکی و نوجوانی ام بسیار پیش او و زن دایی و لیلا مانده بودم. یک دِراور کم عرض با کشوهای متعدد درخانه شان داشتند  که پر بود از نوارهای کاستی که همه با خط خوش یا با شابلون نام نویسی شده بود و کنار هم مرتب نشانده شده بود که همیشه برای من مثل یک جعبه آنتیک خوش می درخشید. در ضبط صوت ماشین تویوتایش یکبار یک گلچین خوب از داریوش بود و این شد که اولین بار قطعه نازنین و آینه را در ماشین او شنیدم و با اینکه 10-12 سال بیشتر نداشتم بسیار پسندیدم.
کی به خاطر می آورد که وقتی از سفر مشهد برمی گشتیم وسط راه تویوتا را ایستاند و یک پارچه لنگی را کنار جاده پهن کرد و نیم ساعت تخت خوابید تا سرحال ادامه راه را براند؟ آیا لیلا یادش می آید که چقدر سر بَکوارد کردن شوی جورج مایکل در حالیکه در حال تقلید رقصش بودیم عصبانی اش می کردیم؟ کی هنوزهم یادش می آید که او چقدر عاشق حیاط خانه پاسداران بود و رُسِ مش قربون رو می کشید تا باغچه رو سر پا نگه داره؟ من که هنوز انگار بوی سیب زمینی های تنوری که در شومینه خانه پاسداران درست می کرد زیر دماغم است. شومینه ای که هیزم هایش را با همان وسواسش جور می کرد و می چید و با آتشش شبهای سرد زمستانهایی را که یک متر برف بر زمین می نشاند رو گرم می کرد...

...

گونه ی اندوهی که امروز با آن دست و پنجه نرم می کنم با سوگ هایی که پیش از این برای ازدست دادن کسی داشته ام متفاوت است. مدام به این موضوع  می اندیشم که او دیروز در این دیار بوده است و امروز نیست و دیگرهیچگاه نخواهد بود.

به همین سادگی.

آسوده بخوابی.


هیچ نظری موجود نیست: