روزها می گذرند ،
من ورای همه روزمرگی هایم ،
خوشحال می شوم ،
خسته می شوم ،
قهقهه می زنم ،
متعهد می شوم ،
آواز می خوانم ،
عشقبازی می کنم ،
تشنه می شوم ،
بچگی می کنم ،
رانندگی می کنم ،
گرسنه می شوم ،
عاشق می شوم ،
شعر می خوانم ،
گریه می کنم ،
و
روزمرگی می کنم . . .
بدون مجالی برای نگاه کردن به دیروزها ، امروز ، فردا می شود ،
و تو ،
ورای اشتیاق و یا انتظار من ،
بی گدار ،
در میانه شبانه هایم ، در مرزبی زمانی امروز و فردا ،
در رویایی به رنگ دیروزها بر من ظاهر می شوی .
و من ،
در صبح فردا ، خودم را دوباره از گریز از کابوس های قدیمی رویاگونه عاجز می بینم .
و دوباره امروزمرگی ها آغاز می شوند ،
من ورای همه روزمرگی هایم ،
خوشحال می شوم ،
خسته می شوم ،
قهقهه می زنم ،
متعهد می شوم ،
آواز می خوانم ،
عشقبازی می کنم ،
تشنه می شوم ،
بچگی می کنم ،
رانندگی می کنم ،
گرسنه می شوم ،
عاشق می شوم ،
شعر می خوانم ،
گریه می کنم ،
و
روزمرگی می کنم . . .
بدون مجالی برای نگاه کردن به دیروزها ، امروز ، فردا می شود ،
و تو ،
ورای اشتیاق و یا انتظار من ،
بی گدار ،
در میانه شبانه هایم ، در مرزبی زمانی امروز و فردا ،
در رویایی به رنگ دیروزها بر من ظاهر می شوی .
و من ،
در صبح فردا ، خودم را دوباره از گریز از کابوس های قدیمی رویاگونه عاجز می بینم .
و دوباره امروزمرگی ها آغاز می شوند ،
۱ نظر:
زیبا بود.. تلفیق پیچیده ی روزمرگی یا روزمرهگی با آنچه که در قاموس آن نمیگنجد و به گمان تو ورای آن است و باز هم تو را میسراند به سوی روزمرگی... و این سرنوشت است... سرنوشت انسان... بی هیچ گریزی... شاید... از نخستین روز مهاجرت از آفریقا و شاید هم پیشتر از آن... گریختهایم از روزمرگی و دوباره به دامنش که خیلی هم ناپاک نیست بازگشتهایم... آری! این است سرنوشت انسان... سرنوشت جانداری که میخواهد ورای خود باشد و از "خود" گریزی نیست...
ارسال یک نظر