خیلی وقت از زمانی که قبلا این حس را داشته ام گذشته است.
تازه از بوداپست برگشته ام . این شهر با من چنان می کند که هر بار که ترکش می کنم
شیدا می شوم.
این چنان به زیباییش ربطی ندارد . در جذابی و زیباییش که شکی نیست ولی این هویت
مرموز و ساحرانه اش مرا به این روز انداخته .
رنگ تاریک و وحشی درختان شهر،
پیاده روها و بدنه گاه درب و داغان خیابان ها،
تپه های بودا وسربالایی ها وسر
پایینی هایش،
مردمانی که هرروز صبح برای خریدن نان تازه به خیابان می آیند و گنبد فیروزه ای کاخ قدیمی،
یاد هر کدام حالم را دگرگون می کند و اشکم را جاری .
و خدا می داند هر بار که در شهر قدم زدم چه احوالی داشتم .