سوارم بر ریسمانی نارنجی .
ریسمان من ، سبک و رها با بادی نه چندان قوی در هوا تکان می خورد . نه خیلی بالا ، نه خیلی یایین .
و گاه شیرینی این سبکی هراسانم می کند .
قبل از اینکه چیزی از آسمان ببارد و ریسمان من به ضرب شلاق ، مرا به سمتی یرتاب کند ، خودم دست به کار می شوم .
. . .
جشن عروسی یکی از اقوام در ییشه . قصد دارم بروم ایران .
خودم خوب می دانم که این فقط یک بهانه است !
نه شوقی دارم برای باز گشت و نه دلتنگم برای دیداری . . .
به این امیدم که به محض اینکه آلوده شوم به سفر ، حس های یخ زده درونم اندک اندک آب شود و دیدار شهرم به ضرب شلاق از خواب بیدارم کند .